قرار شد من به دیدن کمیسر برم اما قبلش جونگ کوک برام خط و نشون لازمو کشید
-مواظب رفتار و تک تک کلماتی که از اون لب ها خارج میشه باش..کمیسر آدم زرنگیه و احتمالا میخواد راضیت کنه
کنجکاویم بیشتر شد و چشمامو ریز کردم
+چه رضایتی؟
به ساعتش نگاهی کرد و آهی کشید
-اگه هنوز علاقه مندی جریان هیوری رو بفهمی باید طرف من باشی
با چشمای خالی از احساسم بهش خیره شدم و اخم کردم
+درسته که میخوام درمورد هیوری و قاتلش بدونم و بخاطرش در مقابل دیگران نقش بازی کنم اما حقیقت هیچوقت عوض نمیشه جئون جونگ کوک.. من هرگز طرف کسی مثل تو نخواهم بود
دستشو روی لبش کشید و نیشخند معناداری زد
-مطمئنی؟ رفتار دیشب اینطور نشون نمیداد
چطور به خودش جرأت داده حرکات و حرفای دیشبم رو به پای چیز دیگه ای بذاره؟! چرا باعث میشی حتی از ترحم کردن بهت هم پشیمون بشم
+مطمئن باش اگه..
جلوتر رفتم و با انگشت اشارم چند بار به سینش ضربه زدم
+اگه آخرین مرد جهان هم باشی من بازم تو رو قبول نمیکنم و عاشق کسی مثل تو نمیشم چون قبلا هم گفتم.. تو خود شیطانی
قیافه ای که شبیه به تحقیر و مسخره کردن داشت به خودش گرفت
-زیادی خودتو دسته بالا نگیر.. و همینطور من همیشه در برابر اینطور حرف زدن صبور و آروم نیستم
لبخند کوچیکی زد
-فقط خواستم یادآوری کنم
..........
با اضطراب پشت جیمین راه میرفتم تا منو به طرفی که کمیسر منتظره راهنمایی کنه
نگاهی بهم که در حال بازی با ناخن هام بودم انداخت:" اگه بخوای مثل الان با استرس مقابلش ظاهر بشی اتفاقات خوبی نمیفته
از حرکت ایستادم
+میشه حداقل تو بگی چه خبره؟ اون کیه؟ چرا میخواد منو ببینه؟
با پاشنه ی پا کاملا به طرف من برگشت و لبخند مهربونی زد :" فکر میکنی این مراسم و ضیافت برای چی برگزار شده؟ فقط برای اینکه جونگ کوک یه عروسی با شکوه میخواد؟.. نه بیبی
دستش رو به سمت محوطه ی بیرون گرفت :" همه ی این تشریفات فقط برای نشون دادن اینه که جونگ کوک یه زندگی عادی مثل بقیه داره اونم به افرادی که سعی دارن ثابت کنند جونگ کوک یه خلافکاره ولی اگه تو با ما همکاری کنی تا وقتی که مدرک جدیدی پیدا کنند همه چی آروم میشه
یاد اون دفتر و اطلاعات داخلش افتادم
+اما اون واقعا یه خلافکاره
![](https://img.wattpad.com/cover/179370311-288-k156981.jpg)
YOU ARE READING
Last decision
FanfictionLast decision : تصمیم آخر ژانر : عاشقانه - درام -انگست -جنایی -اسمات - معمایی خلاصهای از فیکشن: درد؟ کینه؟ انتقام ؟ تو نمیتونی همه رو با هم درک کنی و باهاشون بزرگ بشی چون یه بچه ی پنج ساله نیستی که پدر و مادرش رو جلوی چشماش به قتل رسوندن ...