Last Decision P22

2.6K 197 33
                                    

باورم نمیشه تمام مدت اونجا پنهانش می‌کرده
داخل گاو صندوق چی میتونه باشه؟! چیزی که من از دیدنش ناراحت بشم.. ولی آخه چی میتونه باشه؟
جونگ کوک برگه ای از داخلش بیرون آورد و در گاو صندوق رو بست
روی زانوهاش بلند شد و با دقت برگه ی توی دستشو میخوند
اصلا متوجه ی من نبود که دارم نگاهش میکنم.
چی فکرتو انقدر درگیر کرده؟
با قدم های کوتاه به طرفش رفتم و نزدیک بهش، دست به سینه به در تکیه دادم
+مشکلی هست؟ به نظر میاد بعد از اون تماس(جین) آشفته شدی
حوله فقط نیم تنه ی پایینش رو پوشونده بود و نیم تنه ی بالاش کاملا در معرض دید بود 
نگاهمو از بدن ورزیده اش گرفتم و به چشماش دادم تا جواب سوالمو بگیرم
لبخند پرغروری زد که ازش خوشم نیومد
اون لبخند فقط زمانی روی لب‌هاش شکل می‌گرفت که بخواد نشون بده قدرتمنده و این قطعا به کارش مربوطه
با انگشتش چند ضربه ی صدادار به برگه ی توی دستش زد و شروع کرد به حرف زدن
-یه کار بزرگ توی راهه..کاری که زندگیمون رو تغییر میده..میخوام برات دنیای بهتری بسازم سوآ
حسی مثل یه درد ناگهانی؟ یه چیزی مثل وقت‌هایی که قسمتی از بدنت درد بگیره و از اون درد زیاد نفست بند بیاد و بعد از اون نبض زدن زیر پوستت رو حس کنی!؟ دقیقا حسی بود که من با حرف جونگ کوک داشتم
و اون گفت زندگیمون؟ زندگی ما؟
بدون اینکه بذاره چیزی بگم، از کنارم رد شد تا از اتاق خارج بشه
همونطور که ایستاده و پشت بهش بودم صدامو بالا بردم
+اما من نمیخوام
میتونستم بشنوم از حرکت ایستاده
قلبم هنوز از اون حرفش تند میزد و همه ی اینا فقط بخاطر ترس بود
صدای حرکت پاهاش روی پارکت اتاق می‌اومد تا وقتی که روبه‌روم قرار گرفت
اخم بین پیشونیش نشون میداد از حرفم خوشش نیومده
-منظورت چیه؟
به چشمای گیراش خیره شدم
+اون کارهای بزرگی که انجام میدی رو دوست ندارم
سرشو کج کرد و با چشمای ریز شده گفت ادامه بدم
+کارهای بزرگی که تو ازشون حرف میزنی خون و خونریزی داره.. یعنی هر ثانیه احتمال داره به جهنم فرستاده بشی.. اون کارهای بزرگ کثیف و خطرناکن و داخلش با طمع همدیگه بازی میکنید و قدرت خودتون رو به رخ می‌کشید..حالا به نظرت چرا باید ازش خوشم بیاد؟
دیدم سعی میکنه لبخندشو نشون نده ..لبخند؟ چرا؟ چون حرف هامو دوست داشته؟
حالت چشماش از اون دریا با امواج خروشانِ ثانیه های قبل به یه دریای آروم با حرکت های آهسته تبدیل شده و این یعنی همه چی خوبه
دستاشو جلو آورد، سرمو گرفت و به طرف صورتش کج کرد
بوسه ای روی موهام گذاشت
برای حفظ تعادل، دستامو روی سینش گذاشتم
مثل همیشه بدنش سرد بود انگار که اصلا زنده نیست
برعکس من و گرمای بدنم
چرا همیشه باید تفاوتی وجود داشته باشه؟ و این تفاوت ها میتونن مارو کنار هم نگه دارن؟
با احتیاط ازم جدا شد
-بهم اعتماد کن
مشکل همین‌جاست.. "اعتماد"
دوباره حرفشو ادامه داد و مثل همیشه بحثو عوض کرد
-لباس هامو انتخاب کن سوآ..میخوام ایندفعه به سلیقه ی تو لباس بپوشم
تا کِی میخوای به این فرار کردن ادامه بدی جونگ کوک؟
لبخند تصنعی زدم و به طرف رگال لباس ها برگشتم 
دستی به روی همشون کشیدم
+ایندفعه هم اجازه میدم بحثو عوض کنی جونگ کوک شی ولی..
نیم نگاهی بهش انداختم
+میخوام منم تا یه جایی برسونی
با کنجکاوی ازم پرسید کجا؟
+باید به دیدن مادرم برم..همینطور..هیوری

Last decisionWhere stories live. Discover now