با هر ضربهای که به پشتم میزد و بیرحمانه اسپنکم میکرد، مقاومتم رو بیشتر میکردم که کمتر بلرزم. درست مثل یه خواب عجیب و غریب که آدم یکهو به خودش میاد و میبینه وسطِ خوابه، بیحرکت تسلیم شرایط شده بودم. زانوهای سفتش رو زیر شکمم احساس میکردم؛ پاهام به شدت تیر میکشید و مطمئن بودم که باسنم کاملا سرخ شده، شاید هم کبود و سیاه شده بود چون دردش داشت غیرقابل تحمل میشد.
میسترس مرجان روی صندلیِ بلندی نشسته بود و همین باعث میشد که وقتی روی زانوهاش خوابیده بودم، پاهام به زمین نرسه. با هر ضربهای که میزد، بهم ثابت میشد چقدر تصورم از اسپنک اشتباه بوده. حس میکردم به اندازه کافی قوی هستم که دستهای یه میسترسِ هرچند قوی هیکل و قد بلند، اذیتم نکنه. ولی از طرفی به خودم میگفتم «مگه دنبال درد و تنبیه شدن نبودی؟» پیدا کردن جوابِ همچین سوالی خیلی سخت بود، چون اگر فقط دو روز پیش به من میگفتن قراره اینطوری زیر دست همسایهی روبروییمون تحقیر بشم، صرفا یه پوزخند میزدم و رد میشدم.
موضوع از اونجایی شروع شده بود که من، آرمینِ نوزده ساله ، عاشق و دلباختهی دختری شده بودم ، که ماهی یکبار مهمونِ همسایه واحد روبرویی میشد ، و به شدت دلبری میکرد. اگر اون روزی که این دختر به ساختمون ما میومد ، هوا خوب بود ، چند ساعتی رو توی حیاط میگذروند و توی خلوت خودش کتاب میخوند. دخترک ظریف و لاغراندامی بود با موهای خرمایی رنگ. برعکس ، همسایه روبرویی ، یک زن چهل و چند سالهی مطلقه و بداخلاق به نام "مرجان" ؛ هیچ شباهتی با این مهمون زیبارو و دلرباش نداشت. همهی همسایهها به نوعی از مرجان دوری میکردند. نه بخاطر اینکه صرفا بداخلاق بود ؛ بلکه چون بیشتر وقتها منطق درستی نداشت و با زورگویی و پررویی میخواست حرفش رو به کرسی بنشونه. نمونهاش همین چند شب پیش :
حوالی ساعت دوازده شب کسی زنگ خونه ما رو زد. از چشمیِ در فقط میشد متوجه شد که یک خانم پشت دره. هرچند از قد بلندش ، میشد فهمید که مرجانه. ولی به طور عجیبی ، پشتش رو کرده بود به در و منتظر وایساده بود.« بله ...؟ سلام ... »
بدون معطلی و دادن جواب سلامِ من ، روش رو برگردوند و بوی تند عطرش به شدت جلب توجه میکرد. آرایش غلیظی هم کرده بود و قیافهش با همیشه فرقهایی داشت.
گفت « آرمین جان ... مامان خونه است؟ »
گفتم نه. هیچکس نیست. تنهام.
« برای من چهارتا بشقاب و دو تا قابلمه بزرگ بیار. »
با وجود اینکه میدونستم این آدم به شدت پررو و گستاخه ، ولی باز هم از این لحن و طلبکاریش تعجب کردم. دیروقت هم بود و من حوصله جر و بحث نداشتم.
گفتم « ببخشید ؛ ولی من نمیتونم اینکار رو بکنم. اگر ... »
و نذاشت جمله ام تموم بشه. دستش رو به نشانه ناامید شدن بالاآورد و چرخوند. یکجوری انگار داشت به من نشونه میداد که حرف نزنم. روش رو کرد اونور و رفت سراغ واحدهای دیگه. بعداً شنیدم که هشتتا واحد رو از خواب بیدار کرده که بتونه چند تا کاسه بشقاب برای پارتیاش گیر بیاره.خلاصه ؛ میخوام بگم که تمام ساختمون ، چه ما و چه واحدهایی که حتا با مرجان هم طبقه هم نبودند ، دل خوشی از این زن نداشتند.
برعکس ، نوشین ، دختری که ماه به ماه به همسایه روبرویی سر میزد ؛ به شدت جذاب و مهربون به نظر میرسید. بعد از چند ماه که بالاخره تونستم باهاش آشنا بشم ، قرار گذاشتیم هربار که میاد ، توی حیاط همدیگرو ببینیم. رفته رفته تونستم بیشتر به رابطه نوشین با مرجان پی ببرم و فهمیدم که این دو نفر ، خاله و خواهرزادهاند. هیچوقت امّا این مسئله برام روشن نشد که چرا نوشین باید تنهایی و در روزهای مشخصی از ماه به خالهی تک و تنهاش سر بزنه؟ هروقت که سراغ این موضوع میرفتم ، دخترک به نحوی بحث رو میپیچوند. در عوض من بیشتر دلم میخواست باهاش وقت بگذرونم.با وجود اینکه حرکات نوشین به وضوح برای مرجان روشن بود ، ترجیح میدادیمرابطمون از خانواده هر دو طرف مخفی بمونه. دخترک هم از من خوشش اومده بود و اینموضوع به شدت برام جذاب به نظر میرسید. اگر میتونستم همینطور ادامه بدم ، شایدمیشد به آیندهای جدی امیدوار بود.
YOU ARE READING
Humiliate Me | تحقير
Fantasyبا هر ضربهای که به پشتم میزد و بیرحمانه اسپنکم میکرد ، مقاومتم رو بیشتر میکردم که کمتر بلرزم. درست مثل یه خواب عجیب و غریب که آدم یکهو به خودش میاد و میبینه وسطِ خوابه ، بیحرکت تسلیم شرایط شده بودم. زانوهای سفتش رو زیر شکمم احساس میکردم ؛ پاهام...