chapter 33

407 96 111
                                    

های گایز!
این چپتر خیلی کوتاهه چون اصلا وقت برای نوشتن نداشتم ولی گفتم یه چپتر پر از ارامش، از هیچی بهتره =]

___________________________


نگاهش رو اطراف خونه چرخوند. میز هایی که از تمیزی برق میزدند، زمینی که تازه جارو شده بود و عکسش رو تو پارکت ها منعکس میکرد.

بوی تلخ و در عین حال شیرین قهوه ای که تمام خونه رو در بر گرفته بود و نور آفتاب که از پنجره کنارش روی پاهاش افتاده بود، باعث شد تا لبخند محوی بزنه و چشمهاش رو ببنده.

چقدر دلتنگ این آرامش بود! این سکوت خوشایند. سکوتی که ترسناک و پر از تنش نبود! سکوتی که تهش به صدای قشنگ کسایی که دوستشون داشت منتهی میشد.

"خب؟ اینجا چی داریم؟"

درحالی گفت که کنار لویی مینشست و ظرف بستنی رو جلوی لویی میگذاشت. لویی چشمهاش رو باز کرد و با همون لبخند محو و گرمش، نگاهش رو به هری داد.

عجیب نبود که تو این چند روز، دوباره داشت به حالت قبلی خورش برمیگشت. اشتهاش بیشتر شده بود. حتی بیشتر از قبل! گودی و سیاهی زیر چشمهاش کم کم از بین میرفتند و موهاش رو مثل همیشه، باهای سرش جمع میکرد.

"شکلاتی؟ اره من عاشقشم!"

ظرف بستنی رو تو دستش گرفت و درحالی پاهاش رو روی کاناپه دراز میکرد و به هری تکیه میداد، قاشق بستنی رو تو دهنش گذاشت و هومی از سر طعم خوبش کشید.

هری با لبخند، انگشتهاش رو بین موهای نرم لویی حرکت میداد‌. موهایی که حالا، ریشه های فندقی رنگشون به خوبی مشخص بودن.

"چقدر دلتنگت بودم..."

زیرلب زمزمه کرد و جمع شدن اشک توی چشمهاش رو حس کرد‌. نمیتونست خوشحال تر از این باشه. در مقابل، لویی هم لغزش قطره اشکش رو روی گونه اش حس کرد. بستنی رو روی میز گذاشت و سمت هری برگشت.

"تو یه رویایی؟ لطفا واقعی باش!"

دستهاش رو روی گونه های هری گذاشت و به چشمهاش خیره شد. هری لبخند محوی زد و دستهاش رو به تقلید از لویی، روی گونه های لویی گذاشت.

"تو حقیقی ترین رویای منی لویی. اگه این یه رویای شیرینه، هرگز نمیخوام ازش بیدار بشم. مثل همه روز هایی که با خیالت، دستت رو گرفتم و زیر بارون تو شهر قدم زدم. چتر نبردم. خیال که خیس نمیشه."

خنده آرومی کرد. نمیدونست چی داره میگه. اهمیت نمیداد که چقدر حرف های بی ربطی میزد. اون فقط میخواست با لوییش حرف بزنه.

لویی خودش رو روی کاناپه جلوتر کشید و پیشونی اش رو به پیشونی گرم هری چسبوند. چشمهاش رو بست و نفسش رو آروم بیرون داد.

"نمیتونم ازت ناراحت باشم. نمیتونم ازت دلخور باشم. تنها کاری که میتونم انجام بدم، دوست داشتنته."

سرش رو کمی کج کرد و لبهاش رو به آرومی، روی لبهای هری گذاشت. پلک های هری هم روی هم افتاد و تو همون حالت موند.

نمیخواستن لبهاشون رو تکون بدن. نمیخواستن هیچ حرکتی کنن. تنها کاری که دلشون میخواست تا ابد انجام بدن، نگه داشتن لبهاشون روی هم بود.

همزمان، روی لبهای همدیگه لبخند زدند و این صحنه، توسط دوربین پسر چشم طلایی ای که گوشه دیوار ایستاده بود، برای همیشه ثبت شد ...

________________________________
💙💚 ووت و کامنت فراموش نشه💚💙

من رو کچل کردید بخاطر همین فعلا این رو اپ کردم. کوتاه بود ولی از هیچ چیز بهتر بود.

نظرتون؟

زین؟ عزیزم؟ تجاوز به حریم خصوصی؟😐😂

Your sincerely, Cavolo...XX

Flames [L.S]Where stories live. Discover now