chapter 21

468 102 44
                                    

چند روز کافیه برای مردن یک نفر؟

یک هفته؟
یک‌ماه؟
یک سال؟
یا صد سال؟

اشتباه میکنید...برای کسی که خیلی وقته دلیلی برای زندگی و چیزی برای از دست دادن نداره ، مرگ حتی به یک روز هم نمیکشه.

نه نه...جمله کلیشه ای نبود. بعضی ها واقعاً دیگه چیزی برای از دست دادن ندارند. جون شون؟ چه اهمیتی داره؟ اصلاً برای چی نفس بکشن؟

"شاید اولین باری نباشه که میفهمم خیلی وقته که مردم."

آره اون شخص هری بود. کسی که روز ها رو به انتظار برگشتن کسی نشست که حتی نمیتونست حدس بزنه چقدر بهش نزدیکه.

دنیا چطور میتونست انقدر باهاش بی رحم باشه؟ پایبند به هنجار های هنجار شکن خودش باشه اینطور. به این شدت...به این دردناکی کسی رو از درون به قتل برسونه؟

"زندگی...اونقدرا هم که فکر میکردم قشنگ نیست."

نفس عمیقی کشید و لبخند تلخی زد.

"چیز جالبی نیست. معنیش نفس کشیدنه."

به چشمهای فرد رو به روش خیره شد و سرش رو به چپ و راست تکون داد.

"خودت که میدونی...چیزایی که میگم چندان جالب نیست و تو هم کاری از دستت ساخته نیست. نمیدونم چرا اینجا نشستم."

آرنجش رو روی زانوش قرار داد و صورتش رو بین دستش مخفی کرد. باد خنک کولر توی سرش میزد.

اواخر بهار بود. رطوبت لندن برگشته بود. به همین زودی. به همین سادگی!

آهی کشید و به چشم های مشکی فرد رو به روش نگاه کرد.

"اونجوری نگاهم نکن زکس. از ترحم متنفرم‌."

پسر ، سرش رو به نشانه تایید تکون داد و از روی صندلیش بلند شد. میز چوبی کوچکش رو دور زد و درست رو به روی هری ، روی صندلی سفید رنگ نشست.

"من ترحم نمیکنم. فقط دارم به عمق شفاف نگاه پسری نگاه میکنم که خیلی قویه."

صدای پوزخند هری ، اتاق ساکت رو پر کرد. نگاهش رو به زکس داد و ابروهاش رو بالا انداخت.

"همه روانشناس ها همین حرف رو میزنن؟"

زکس چشمهاش رو چرخوند و به دیوار آبی رنگ اتاق خیره شد.

"صدبار بهت گفتم من رو به چشم دوستت ببین نه یه روانشناس فاکی!"

هری خندید و به پشتی صندلی راحتش تکیه داد.

"باشه باشه...تو خودت به یه روانشناس احتیاج داری پسر. چرا انقدر بی اعصابی؟"

"فقط خوشم نمیاد وقتی همه فکر میکنن که من یه مشت جمله انگیزشی حفظ کردم و اونا رو به خورد همه میدم."

"من همچین فکری نکردم. فقط دوست داشتم الان به جای اینکه اینجا بشینم ، دنبال لویی بگردم همین. چون الان کل خانواده ام دارن دنبالش میگردن و من گرفتم اینجا نشستم دارم یه مشت چرت و پرت تحویلت میدم که حتی خودم هم نمیفهمم شون."

Flames [L.S]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin