chapter 10

671 141 32
                                    

بنگ...

صدای شلیک گلوله توی مغزش اکو شد و قطرات گرم خون رو روی پوستش حس کرد.

چند ثانیه تو تاریکی گذشت. همه جا سیاه بود و اون، همچنان چشماش رو بسته نگه داشته بود.

ولی اون هنوز نمرده بود درست نمیگم؟ چون صدا های اطرافش رو به وضوح میشنید و سرمایی که از پنجره باز اتاق به داخل راه پیدا کرده بود، پوستش رو نوازش میکرد.

چشماش رو به آرومی باز کرد. قطرات خون روی صورتش، لباسش و دستاش خودنمایی میکردن.

به رو به روش نگاه کرد. جایی که ریچی با یه سوراخ درست وسط پیشونیش روی زمین افتاده بود و اطراف سرش با خون رنگ آمیزی شده بود.

یک قدم عقب تر، درست پشت سر ریچی، هری با یه اسلحه تو دستاش ایستاده بود. اسلحه هنوز رو به جلو نشونه گرفته شده بود و تمام بدن هری آشکارا میلرزید...

"هز..." ...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

سوز سرد هوای کریسمس...این سرمای دلنشین...کی میدونه؟ شاید اونقدرا هم دلنشین نباشه. حداقل نه برای هری استایلزی که پدرش رو به بهای عشقش قربانی کرده بود.

"هری خوبی؟ به من نگاه کن. هری محض رضای فاک یه چیزی بگو!"

زین شونه های هری رو تکون میداد ولی هری گویا اصلا تو این دنیا نبود. یه سیلی نه چندان محکم به هری زد تا شاید اون پسر کمی به خودش بیاد.

"من...من چیکار کردم؟ کشتمش...من اونو کشتم..."

هر کلمه که از بین لب هاش خارج میشد باعث میشد تا اون پسر بیشتر بلرزه و قطرات اشکش راحت تر روی گونه هاش جاری بشن.

"وقت زیادی نداریم. هر لحظه ممکنه نگهبان ها به هوش بیان و بریزن تو عمارت. باید از اینجا بریم."

زین نگاه مضطربی به هری انداخت و سرش رو پایین انداخت. اون کاملا میتونست هری رو درک کنه.

"خدای من زین...فقط یه دلیل قانع کننده برام بیارتو چرا اون حرومزاده ها رو نکشتی؟"

زین خوب میدونست منظور نایل از"حرومزاده ها"همون نگهبان های بیچاره ای بودن که حدود یک ساعت و نیم از بیهوش کردن شون میگذشت.

"نه نایل...تو یه دلیل قانع کننده برام بیار‌. تو چرا خودت آدم نمیکشی ها؟ من تاحالا خودم با دستای خودم آدم کشتم؟ نه...من این کارو نکردم و حتی دیگه جرات نکن یه همچین سوالی ازم بپرسی‌."

نایل سرش رو به نشونه تایید تکون داد و به بدن لرزان هری خیره شد. همه به قدری کلافه و عصبی بودن که دیگه جایی برای ادامه بحث نباشه.

Flames [L.S]Onde histórias criam vida. Descubra agora