chapter 22

453 103 37
                                    

خلا...

تنها چیزی که حس میکرد یک خلا بزرگ بود..حسی مثل معلق بودن..درد شدید معده اش...

"لویی؟ لو!"

ابروهاش رو در هم کشید و سعی کرد اون صدای مزاحم رو از خودش دور کنه.

"لو؟ صدام رو میشنوی؟"

پلکهای خسته و سنگینش رو به سختی باز کرد و به چهره کمی نگران لوکاس خیره شد.

"حالت خوبه؟"

پلکهاش رو دوباره روی هم گذاشت. نفس عمیقی کشید ولی با سوزش شدید معده اش ، ابروهاش رو در هم کشید و با ناله آرومی ، چشمهاش رو باز کرد.

دستش رو روی معده اش گذاشت و متوجه سرم توی دستش شد.

"اینجا چه خبره؟!"

لوکاس اخم بزرگی کرد و از روی تخت بلند شد.

"وقتی بهت میگم غذا بخور...وقتی بهت میگم با من لجبازی نکن بخاطر این میگم که به این وضع نیفتی."

با باز شدن در و ورود شخصی به داخل اتاق ، لویی سرش رو به سمت دیگه ای چرخوند.

"حالت چطوره پسر؟ لوکاس دیشب مثل جن زده ها بود. بهم زنگ زد گفت هرچی صدات میکنه بیدار نمیشی."

"فکر نمیکنی این تقصیر خودتون باشه؟"

"اوه پسر...حسابی ترسوندیش!"

اخم ریزی کرد. معده دردش...سرگیجه...برونو مارس...اون آهنگ لعنتی...رقصش با هری...

هری...
هری...
هری...

"لویی؟ لوکاس میخواد یه چیزی رو بهت بگه."

از افکارش به بیرون پرتاب شد و به زمان حال برگشت. لوکاس ناگهان سرش رو بالا گرفت و به چشمهای نیکلاس خیره شد.

"نیک الان وقتش نیست!"

نیکلاس چشمهاش رو چرخوند و به لوکاس اشاره کرد تا از اتاق بیرون بره. لوکاس بلند شد و پشت سر نیکلاس از اتاق بیرون رفت.

لوکاس دست نیک رو گرفت و اون رو به کناری کشید.

"فکر میکنی داری چیکار میکنی؟"

نگاهی به در اتاق لویی انداخت و سعی کرد صداش رو تا حد امکان پایین نگه داره.

"اون باید بدونه داره کجا میره. میخوای همینجوری برش داری ببریش به ناکجا آباد؟"

"نیک من خودم دارم باهاش میرم و واقعاً لازم نیست چیزی بهش بگی!"

نیکلاس ابروهاش رو در هم کشید و خنده ای عصبی کرد.

"یه جوری میگی انگار شوهرته!"

لوکاس چشمهاش رو چرخوند و سرش رو به دیوار تکیه داد‌.

Flames [L.S]Where stories live. Discover now