chapter 36

380 93 119
                                    

های گایز! این چپتر به نسبت کوتاهه ولی حرف های زیادی برای گفتن داره پس لطفا با دقت بخونید
___________________

به نیکلاس :
[به زودی میبینمت. خبر های جدیدی برات دارم که فکر میکنم مشتاق باشی تا بشنوی. به لوکاس هم بگو لازم نیست نگران باشه به زودی اون تاملینسون سمج رو براش میاریم.]

گوشی رو کنار گذاشت و به نگاه کردن بقیه آلبومش مشغول شد. عکس های زیادی که به فاصله چندین سال، کنار هم چیده شده بودند و ظاهر شاد و گرمشون، بهش دهن کجی میکرد.

روز های زیادی رو صرف مرور خاطراتش کرده بود. تمام روز، تمام شب و دوباره تمام روز...

ذهنش درگیر پیدا کردن یک اشتباه بود. مگه کجای کار رو اشتباه کرده بود که سرنوشتش اینطور نوشته شد؟

بعضی شب ها که خواب به چشمهاش راه پیدا نمیکردند، همون شب هایی که تا طلوع آفتاب، از پنجره کوچک کنار تخت اش به آسمون خیره میشد، ذهنش به گذشته ای سفر میکرد که معنای لبخند رو باور داشت.

همون روز های گرم و تابستونی که روز چمن های کنار رودخونه دراز میکشید و چشمهاش رو با آرامش بسته نگه میداشت.

چیزی نبود تا بخواد آرامش رو ازش بگیره. هیچکس نبود تا بخواد به دلخوشی های شیرین و روشنش پشت پا بزنه‌. چیزی برای نگرانی وجود نداشت و این تنها نگرانی اش بود.

با تقه کوتاهی که به در زده شد، از دنیای افکارش به بیرون پرتاب شد و نگاهش رو به در داد. نفس عمیقی کشید و آلبوم عکس ها رو بست و روی میز قرار دارد‌. از روی مبل بلند شد. سمت در قدم برداشت و بعد از کمی مکث، در رو باز کرد.

"دیگه کم کم داشتم از زنده بودنت نا امید میشدم مرد بزرگ!"

با خنده چشمهاش رو چرخوند و وارد خونه کوچک مرد شد. بعد از در آغوش گرفتن نه چندان طولانی اون مرد، خودش رو روی نزدیک ترین مبل انداخت و نفس راحتی کشید.

"بیرون به قدری ساکته که یه لحظه شک کردم نکنه زامبی ها حمله کرده باشن. البته...هر زامبی ای که تو رو ببینه فرار میکنه. پیرمرد ضد حال!"

چشمهاش رو طبق عادت همیشگی اش چرخوند و بیشتر روی مبل لم داد. پاهاش رو روی میز چوبی جلوی مبل انداخت و پاکت سیگارش رو از جیبش بیرون کشید‌.

"بازم که لال مونی گرفتی مرد! باور کن هیچ علاقه ای به دیدن یه جسد که بهم زل زده ندارم پس بهتره یه چیزی بگی‌ قبل از اینکه برگردم خونه خودم هوم؟"

یه نخ سیگار از پاکت سیگارش بیرون کشید و بین لبهاش قرار داد. فندکش رو زیرش گرفت و بعد از روشن کردنش، پک عمیقی بهش زد.

لبهاش رو جمع کرد و در حالی که سرش رو کمی کج کرده بود، نگاهش رو به مردی که همچنان بهش زل زده بود دوخت.

Flames [L.S]Where stories live. Discover now