chapter 16

504 113 95
                                    

وقتی خوابی و تمام بدنت آرومه و با خیال راحت نفس میکشی. وقتی در اعماق رویا های شیرینت غرق میشی و خواب یک بوسه رو میبینی. هی چرا داری گریه میکنی؟

بعضی آدم ها اینطور زندگی میکنن. در عمق شیرین ترین رویا های تلخ ترین زندگی جهان و وقتی بیدار میشن ، دوباره گریه ها شروع میشن. هی چرا گریه میکنی؟

و اما کسی که تا ابد میخوابه. دیگه کابوس نمیبینه. دیگه بیدار نمیشه و بالش رو با اشک هاش خیس نمیکنه.

هی...چرا دیگه نفس نمیکشی؟ ...
.
.
.
.
.
.
.
.
.

"زین. زین کجاست؟ چرا پیداش نکردن؟ هری دارم دیوونه میشم!"

اشک های شفافش ، بیرحمانه روی گونه هاش میغلتیدن و به چهره نگرانش دهن کجی میکردن.

"اون پیدا میشه لیام. نگران نباش. اون حالش خوبه."

"مطمئنی؟"

به چشم های سبز و مردد پسر رو به روش خیره شد.
و اما هری مطمئن بود؟ البته که نه!

اون فقط امیدوار بود و همزمان ترسیده بود.

و امید در سایه ترس ، قدرتمند ترین نیروی انگیزه بخش دنیاست!

سری به نشانه تایید تکون داد و به پسر چشم اقیانوسی خیره شد که با چشمهای اشکی بهش نگاه میکرد.

هری دلیل اشک های توی چشمهاش رو نمیفهمید. اون اشک ها از روی غم نبودن. از روی دردی بودن که مشخص بود بیش از حد سوزانه و هری این مدل نگاه لویی رو خیلی خوب میشناخت.

چند ساعتی میشد که چشمهاش رو باز کرده بود و بدون کلمه ای حرف ، فقط به هری خیره شده بود.

"نمیخوای توضیحی بدی تاملینسون؟ بالاخره کار خودت رو کردی؟ آره؟"

لویی پلک هاش رو روی هم فشرد و به خودش لعنت فرستاد.

چرا همه فکر میکردن آتش سوزی کار لویی بوده؟ اون فقط یه تهدید بچگانه کرده بود ولی قلبش مهربون تر از اونی بود که بخواد عملیش کنه.

"چرا حرف نمیزنی لعنتی؟؟؟"

قطره اشکی از گوشه چشمش روی گونه ش لغزید. چرا حرف نمیزد؟

ساده بود...اون نمیتونست چیزی بگه.

هری به سمتش قدم برداشت. به سرم توی دستش خیره شد و بعد ، به چشمهای آبی و نا آرومش.

"چرا هیچی نمیگی؟ واقعا هیچ توضیحی برای گندی که زدی نداری؟ میدونی زین غیبش زده؟ انگار همراه خاکستر ها رفته! ازت متنفرم لویی! متنفرم!"

صدای شکستن قلبش رو شنید...

شاید بگید ممکن نیست ولی اون شنیدش! شنیدش و همراهش شکست.

هری با عصبانیت از اتاق کوچک و خالی بیمارستان بیرون رفت و لویی رو با لیام تنها گذاشت.

Flames [L.S]Where stories live. Discover now