chapter 26

444 104 139
                                    

"همونطور که بهتون گفتم آقای هانر ، مشکلی برام پیش اومده و به مدت چند روز ، شرایط حضور در اداره رو ندارم. این کجاش برای شما واضح نیست؟!"

تلفنش رو کمی روی گوشش جا به جا کرد و نفس عمیقی کشید.

چرا مردم همیشه نیاز به توضیح دارند؟
چرا هیچکس درک بالایی از مشکلات و کلمات اطرافیانش نداره؟
واقعاً چرا؟!

"بازرس مورگان! شما چند روز پی در پی سر پست تون حاضر نشدید! تاخیر های بی موردی داشتید و الان باز هم مشکل دارید؟! خیلی مشتاقم بدونم که چطور مشکلات شما تموم نمیشن و شما کی بالاخره وظیفه تون به عنوان یک بازرس پلیس رو انجام میدید؟"

اسلید ، پلکهاش رو روی هم فشرد و سعی کرد صداش رو تا حد امکان ، پایین نگه داره و سر اون پیرمرد روانی داد نزنه.

"جسارت من رو ببخشید آقای هانر ولی...من نمیتونم تو جلسه حاضر بشم. عواقبش رو هم میپذیرم. روز خوش!"

تماس رو قطع کرد و گوشی رو روی میز چوبی و گرد جلوش پرت کرد. سرش رو به دستش تکیه داد و چشمهاش رو بست.

"خب؟"

اسلید آهی کشید و چشمهاش رو باز کرد. به نیکلاس خیره شد که روی کاناپه لم داده بود و پاهاش رو روی میز انداخته بود.

"خب چی؟"

نیکلاس چشمهاش رو چرخوند و پاهاش رو از روی میز برداشت. کمی به جلو خم شد و دستهاش رو روی زانوهاش گذاشت.

"کی قراره از اینجا بریم بازرس مورگان؟"

کلمه 'بازرس' رو با پوزخندی آشکار بیان کرد و به چشمهای عصبی اسلید خیره شد.

"هرچی نباشه ، اون بازرس مزاحم فهمیده لویی پیش ماست! من نمیتونم بیشتر از این ریسک کنم و اون بچه رو پیش خودم نگه دارم!"

اسلید چشمهاش رو چرخوند و شقیقه های نبض دارش رو ماساژ داد.

"هیچ وضعیت من رو میبینی؟"

نیکلاس چشمهاش رو ریز کرد و به صورت داغون و پر از زخم و کبودی اسلید خیره شد.

"خب؟"

اسلید نفس پر از حرصی کشید و دستهاش رو تو هوا تکون داد.

"محض رضای فاک نیک! همین یک کلمه رو بلدی؟! هی خب خب خب! خب و مرض! دارم میگم من هیچ کاری نمیتونم براتون بکنم چون همون بازرس به قول خودت مزاحم ، سایه به سایه دنبالمه! همین دو روز پیش بود که این بلا رو سر صورت بیچاره ام آورد! من چه کاری میتونم بکنم آخه مرد؟ یکم مستقل باش! طبق برنامه قبلی ، پس فردا شب ، لویی و لوکاس از شهر خارج میشن و تو هم یه مدتی پیش من میمونی تا آب ها از آسیاب بیفته. کجاش برات گنگه واقعاً؟!"

نیکلاس با چشم های گرد شده ، چند ثانیه به اسلید خیره شد که قرمز شده بود و نفس نفس میزد و بعد ، شروع کرد به خندیدن.

Flames [L.S]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin