chapter 1

3K 315 237
                                    

*لیام*

"کامان زین!از اون طرف!"

به پسری اشاره کردم که دوربین ها رو از کار انداخته بود و به دیوار سفید رنگ پشت سرش تکیه داده بود.

اطراف رو به دقت، زیر نظر گرفته بود و درست مثل مامور های کار کشته اف بی آی ، هفت تیرش رو به سینه اش چسبونده بود.

اون بی تردید زیبا ترین کسی بود که توی تمام عمرم دیده بودم. اوه البته که بود...اون الهه زیبایی، زین پین بود!

کی میدونه؟...شاید همین موجود زیبا بود که باعث شده بود از زندانی که توی ذهنم برای خودم ساخته بودم، رهایی پیدا کنم.

زندانی که اجازه فکر کردن به عشق رو نمیداد. چه برسه به باور کردنش...
و خب...انگار کلید این زندان، فقط و فقط دست نگاه طلایی زین بود..

به تابلوی بزرگ طلایی رنگ جلوی ساختمان بزرگ سفید سنگی نگاه کردم.

"The central bank of England"

لبخندی ناخواسته روی لبم نشست و دلیلش چه چیزی میتونست باشه جز پول کلانی که قرار بود به جیب بزنیم؟

هر احمقی به راحتی میتونست حدس بزنه که چقدر ثروت تو اون بانک قدیمی داره خاک میخوره بدون اینکه صاحباشون حتی یادشون باشه که یه همچین ثروتی رو اونجا گذاشتن.

طلا...یورو...دلار...هوممم دلار...

عاشق بوی دلار و رنگ دلنشینشونم. عاشق صدای ورق خوردنشون تو دستام...

برای پسری مثل من که تنها سرگرمیش نشستن کنار پنجره اتاق دلگیر پرورشگاه و زل زدن به بارون بود، این بی شک یه هدف محال بود. یه آرزوی محال...

ولی به قول نایل، غیر ممکن برای یه انسان تعریف نشده!

اسلحه رو چک کردم. اصلا خوشم نمیومد با یه اسلحه خالی روبروی خطر قد الم کنم. آخرین باری که برای سرقت یه فراری نقشه کشیده بودیم رو خیلی خوب یادم میاد.

رنگ آلبالویی متالیکش زیر نور ماه برق میزد و خب...اگه فقط یکم آینده نگر بودم و اسلحه رو چک میکردم، میفهمیدم که خالیه و الان با اون فراری تا اینجا اومده بودیم...

اطراف رو به دنبال لویی بررسی کردم. پشت یه درخت ایستاده بود و هفت تیرش رو به سینش چسبونده بود.

به شباهت ژستش به زین دقت کردم. خندم گرفته بود. اونا فکر کرده بودن اینجا کجاست؟تگزاس قدیم تو فیلمای وسترن؟ حتما زنگ ساعت ۲ نیمه شب هم تو گوششون میپیچید...

نایل گوشیش رو بالا گرفته بود و به دقت و با جدیت تمام، امواج رو بررسی میکرد تا تو دردسر نیفتیم.

هه...دردسر...احتمال گیرافتادنمون یک در میلیون بود ولی احتیاط، شرط عقله...چون اون استایلز خرفت خیلی ریز بین و دقیقه. درست برعکس پسرش...
اسمش چی بود؟
ه...هر...آها!هری...

Flames [L.S]Where stories live. Discover now