chapter 32

498 99 144
                                    

قدم های بلند و پر از استرس اش رو دور تا دور پذیرایی میکشید و درحالی که ناخن انگشت سبابه اش رو حریصانه میجوید، زیرلب چیز های نامفهومی رو با خودش زمزمه میکرد.

ذهنش پر از افکار منفی شده بود و هیچ راهی برای جلوگیری از شکل گیری این افکار به فکرش نمیرسید.

اگه زخمی شده باشه چی؟ اگه سالم نباشه و یا اگه...

با فکری که به ذهنش رسید، قدم هاش رو متوقف کرد. درحالی که پرده نازکی از اشک دیدش رو تار کرده بود، به روبرو خیره شد و سنگینی بغض رو به خوبی داخل گلوش حس کرد.

"اگه دیگه منو نخواد چی؟"

ناخواسته، فکرش رو به زبون آورد و باعث شد تا توجه همه بهش جلب بشه.

درسته! بعد از شنیدن خبر پیدا شدن لویی توسط لیام، همه به سرعت خودشون رو به خونه هری رسونده بودن.

لیام کمی ازشون وقت خواست تا با لویی صحبت کنه و مشخصاً همه موافقت کردند. بعد از این همه اتفاق، لویی برای رو به رو شدن باهاشون به کمی مقدمه چینی نیاز داشت.

زکس از روی کاناپه بلند شد و سمت هری رفت. دستش رو روی شونه هری گذاشت و لبخند محوی زد.

هری سرش رو سمت زکس برگردوند و به چهره آرومش خیره شد. عجیب نبود که اون پسر همیشه به طرز غیر قابل توضیحی اروم و پر از آرامش بود؟!

"خوش بین باش هری! ببین...لویی برگشته! مگه تمام این مدت منتظر این روز نبودی؟"

آره...هری تمام این مدت منتظر همین روز بود. روزی که لویی رو کنار خودش داشته باشه و تا میتونه بهش خیره بشه.

حتی اگه دیگه دوستش نداشت، هری خوشحال بود. حضور لویی کنار خودش تنها چیزی بود که میتونست آرومش کنه. لویی زنده بود و همین برای هری کافی بود.

با به صدا در اومدن زنگ خونه، زین به سرعت سمت در دوید. به دستگیره چنگ زد و در رو باز کرد.

اولین چیزی که دید، چهره متفاوت لویی بود. لبخند روی لبهاش ماسید. چه بلایی سر اون پسر اومده بود؟!

موهاش...اون که هرگز موهاش رو رنگ نمیکرد! گونه های فرو رفته و استخوانی، رنگ پریده...برق چشمهاش کجا رفته بود؟!

"لویی..."

تنها چیزی که از بین لبهای نیمه بازش بیرون اومد، همین زمزمه کوچک بود که خودش هم به زور شنیدش و همین زمزمه برای در هم شکستن بغض لویی کافی بود.

خودش رو با شدت تو بغل زین انداخت. تیشرت سفید و کمی ضخیم زین رو تو مشتش گرفت و از ته دل گریه کرد.

دستهای زین، محکم دور کمرش حلقه شدند و لویی رو به خودش فشرد. چقدر دلش برای بغل کردن بدن ظریف لویی تنگ شده بود!

Flames [L.S]Where stories live. Discover now