پارت ۳

1.2K 269 45
                                    

دفتر خاطرات :

با دیدن دفتر خاطرات ، با کنجکاوی تمام بازش کرد و مشغول خوندن شد :
امروز جشن تولد بیست سالگیم بود، باز هم پدر بهترین و گرونترین هدایا رو واسم خریده ، میدونم پدر عاشقانه دوستم داره ،اما هیچکدوم از این هدایا نمیتونه جای مادری رو که از دست دادم بگیره ، پدر با تمام توانش سعی میکنه اشتباهشو جبران کنه ، غفلتی که از ما داشت ، و گناهی که مرتکب شد اونقدر بزرگ و وحشتناک بود که به همین راحتی قابل جبران نیست !
هیچوقت نمیتونم چهره ی غمگین ،و دلشکسته ی مادرمو فراموش کنم ، وقتی که خبر خیانت پدرمو شنید !
پدر بارها ازش عذرخواهی کرد و بهش قول داد که اون منشی جسور و بی ادب رو اخراج کرده ، و حتی برای رضایت خاطر مادر بعد از اون حادثه ، دیگه هیچوقت منشی خانم استخدام نکرد ،اما مادر دیگه هرگز مثل سابق نشد ....روزبروز غمگینتر ،ساکت تر و افسرده تر از قبل میشد ،بارها صدای گریه هاشو میشنیدم و هیچ کاری از دستم برنمیومد ،در اون سالها من یه دختر نوجوان نابالغ بودم ، چیز زیادی از این روابط نمیدونستم ، به خاطرحال و روز مادرم ناراحت بودم ،و از اینکه نمیتونست پدرمو ببخشه ازش دلگیر بودم !
درسته ،حالا که فکرشو میکنم ، منهم در خودکشی مادرم مقصر بودم ، منهم تنها گذاشتمش ...وقتی شبهای طولانی در تنهایی گریه میکرد ،ازش فرار میکردم و خودمو توی اتاقم پنهان میکردم ، دلم نمیخواست صدای گریه های دردناکشو بشنوم ...و ازش فرار میکردم!

مادر یهو تنها شده بود ،و افسردگی شدید از پا درش آورد ،اون روز وحشتناک رو فراموش نمیکنم که من با دوستام بودم ، و وقتی باهام تماس گرفت و ازم معذرت خواهی و خداحافظی کرد ، با بازیگوشی تمام ازش غفلت کردم، باورم نمیشد که وقتی بهم گفت که دیگه صدای گریه های مامان رو نمیشنوی منظورش چیه ...و با حماقت تمام بهش گفتم : واقعا؟!
این عالیه مامان !
من بزودی میام خونه و با هم حرف میزنیم ، و تماسشو قطع کردم !

مادر میخواست برای اخرین بار باهام حرف بزنه ، و شاید به دنبال یه بهانه بود تا زنده بمونه ، به دنبال امیدی که به این زندگی برش گردونه !

اما حتی منم درکش نکردم ، و مادر رفت !
به همین سادگی ....

و من رو با دنیایی از درد ،اشک ،گریه ....و حسرت تنها گذاشت !
تا مدتها بیمار و بستری بودم و وقتی کم کم حالم بهتر شد ،به دختری کم حرف و گوشه گیر تبدیل شدم ،که هیچ چیزی نمیتونست اونو به ذوق و شوق سابق برگردونه !

پدر از بهترین روانپزشکا کمک گرفت ، نمیخواست منو هم مثل مادر از دست بده ، برای یک گناه تاوان سنگینی بود ، زیادی سنگین بود، و در تمام اون مدت پدر درکنارم موند ،همه چی رو رها کرد و کنارم موند ،ماهها منو به سفرهای خارج از کشور برد تا بلکه بتونه کمی حالمو تغییر بده ....

((ییبو باورش نمیشد ...این زندگی و خاطرات مادرشه ؟! واقعا مادرش زن ثروتمندی بوده ؟! از خانواده ی سرشناسی بوده ؟! پس چرا به همچین سرنوشتی دچار شده بود؟!

Black & WhiteWhere stories live. Discover now