پارت ۳۶

881 197 56
                                    

من گی  هستم:

بعد از اینکه از محوطه بندر خارج شدند ،ییبو رو به راننده کرد و گفت: کنار ساحل یه جای خلوت نگه دار!

راننده ی بیچاره که هنوز هم از وضعیت پیش اومده و جوّعجیب و غریب توی اتومبیل متعجب بود ، سرشو تکون داد و گفت: بله ...چشم قربان!

بعد از اینکه به جای نسبتا خلوتی رسیدند ،ییبو به راننده رو کرد و گفت : برو پایین و تا وقتی بهت خبر ندادم برنگرد! همین اطراف باش !

راننده باز هم اطاعت کرد ،و بلافاصله پیاده شد و از اتومبیل دور شد!

با رفتن راننده ، ییبو هم به طرف جان برگشت ،نگاهش کرد و با دیدن صورت مضطرب جان که سربزیر و در انتهای دیگه ی اتومبیل نشسته بود آهی کشید و پرسید: اینقدر از من میترسی؟!

جان سرشو بالا آورد و نگاهش کرد و لب زد: نه ...فقط ...فقط نمیخوام باعث عصبانیت بیشتر و دلخوری بیشتر بشم!

ییبو کلافه آه کشید و ادامه داد: پس حرف بزن ....تو رو خدا جان !
حرف بزن ....فقط یه دلیل بهم بده که چرا باید اونجوری ترکم میکردی ...
دلیلی که بفهمم و درکت کنم ....
بعد دیگه عصبانی نمیشم ....
بهت قول میدم !!

جان همچنان سربزیر بود و حرفی نمیزد ، گوشه ی لبشو گاز گرفته بود و با قفل کردن انگشتهای دستهاش ، سعی میکرد اضطراب و ناراحتیشو کنترل بکنه !

ییبو که با شنیدن حرفهای چند دقیقه ی قبل جان در برابر سوان ،حالا کمی آرومتر و مطمعن تر شده بود، سعی کرد با آرامش بیشتری حرف بزنه و ادامه داد: جااان ...عزیزممم!
خواهش میکنم ....بهم بگو چی توی سرته !
باید بفهمم تا بتونم درکت بکنم!

اما جان باز هم سکوت کرده بود و حرفی نمیزد!

ییبو یهو عصبانی شد و داد زد: لعنت به من!
دِ حرف بزن ...یه چیزی بگو!
چطور میگی قلبتو به من باختی ...وقتی که من حسش نمیکنم؟! ...اگه قلبت پیش منه ...پس چرا من اینقدر بیقرارم ؟!

جان دیگه نمیتونست تحمل بکنه ، اشکهای گرمش شروع به باریدن کرد و نفسش رو به سختی بیرون داد!

ییبو که با دیدن واکنش عصبی جان به یاد روزهای گذشته افتاده بود ،دستپاچه شد و سعی کرد با لحن آروم تری حرف بزنه...دستشو با تردید جلو برد و شروع به نوازش بازوی جان کرد و زیر لب ادامه داد: معذرت میخوام ...آروم باش....چیزی نیست ...نفس عمیق بکش ...نفس عمیق !

جان سعی میکرد حس فوق العاده ی نوازش های ییبو رو توی ذهنش ثبت بکنه ،تا بازهم بتونه با این خاطرات به زندگی ادامه بده و همزمان با تنفس عمیق خودشو آروم بکنه !

بعد از گذشت بیست دقیقه ، حالا هر دو نفر آرومتر شده بودند ،ییبو در حالیکه همچنان دلخور بنظر میرسید ، ادامه داد: باشه ...میتونی سکوت بکنی ...
ولی حق نداری دوباره از دستم فرار بکنی ....
باز هم میام ...برمیگردم و بهت سر میزنم ....
امیدوارم اونقدر واسم اهمیت قائل بشی که دوباره فرار نکنی ...
دیشب گفتی ببخشمت ...باشه ...
بهم وقت بده تا ببخشمت....
باید برگردم ...کارهای زیادی دارم و نمیخوام پدربزرگ رو نسبت به خودم بدبین بکنم !
باید جلوی دهن راننده رو هم بگیرم تا به کسی چیزی نگه !
باز هم میام به دیدنت ...
نمیتونی به همین راحتی ولم کنی!

Black & WhiteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora