پارت ۲۸

1K 219 107
                                    

سفر :

زمان حرکت رسیده بود، ییبو اسم جان رو بعنوان دستیار شخصیش توی لیست افرادی که به این سفر کاری میرفتند ثبت کرده بود ،پرواز به سئول ساعت دو نیمه شب بود و همه ی اعضای این سفر تجاری سرساعت سوار هواپیما شده بودند.
ییبو با زرنگی تمام ، یه صندلی اضافه در بخش وی ای پی و در کنار خودش رزو کرده بود ،تا بتونه جان رو در این سفر در کنار خودش داشته باشه ،و بقیه ی اعضای گروه در بخش مسافران عادی می نشستند!

وقتی که همه سوار شدند و در جای خودشون نشستند ،ییبو دیواره ی محافظ سمت جان رو بالا داد تا از اطراف دید نداشته باشه و بعد به آرامی دست جان رو توی دست خودش گرفت، جان که در تمام این دقایق ، سکوت کرده بود و با آرامش به کارهای ییبو نگاه میکرد ،
با ترس دستشو عقب کشید و گفت: ییبو خواهش میکنم ...ممکنه کسی ما رو ببینه !

ییبو با لجاجت دست جان رو بطرف خودش کشید و درحالیکه سرش رو روی شونه ی جان میزاشت ، جواب داد: هیییس ...بیا یکمی بخوابیم ، صبح زود به کره میرسیم و خیلی کار داریم ! بخواب!

جان با اضطراب به دور و برش نگاه کرد ، چراغ های سالن خاموش شده بودند و کم کم همه ی مسافرای وی آی پی هم بخواب میرفتند!

جان هم کمی خیالش راحت شد ،با خودش فکر میکرد که بد نیست کمی بخوابه ، اما هنوز چشمهاشو روی هم نگذاشته بود که ییبو به آرامی دم گوشش شروع به صحبت کرد : زندگیم هیچوقت مثل آدمهای عادی نبوده ، عجیبه ...و هنوز هم نمیتونم به این زندگی عجیب و غیر قابل پیش بینی عادت بکنم !
خمیازه ی کوتاهی کشید و ادامه داد: باورم نمیشه که کمتر از ۴۸ ساعت از اعتراف عاشقانه ام گذشته و حالا دارم با دوست پسرم به یه سفر کاری میرم !

جان لبخند کوتاهی زد ،انگشتهای ییبو رو فشار داد و با صدای خواب آلودی جواب داد: منم همینطور!

ییبو درست مثل یه گربه ی کوچولو سرشو توی گودی گردن جان فرو برد برخورد نفس داغش به پوست جان باعث شد سرجاش بلرزه وبا تقلا ی ریزی کمی خودشو بالاتر بکشه و حالا سر ییبو روی کتفش قرار گرفته بود ، لبخند زد و گفت : اینجوری بهتره ! حالا دیگه بخواب !

و کم کم هر دوشون در کنار همدیگه به خواب رفتند ، صبح خیلی زود و با شنیدن صدای مهماندار،جان زودتر از ییبو بیدار شد ،کش و قوسی به تنش داد و نگاهشو به ییبو دوخت که به طرف مقابل چرخیده بود و هنوز خواب بود!

نگاهی به اطرافش کرد ، و وقتی از عدم دید اطرافیان مطمعن شد ،لبهاشو جلوتر برد و گونه ی ییبو رو کوتاه بوسید وکنار گوشش لب زد: رییس ! بیدار شو ...رسیدیم !

ییبو که با بوسه ی جان تکون خورده بود، با شنیدن حرفش لبخندی زد و در حالیکه هنوز چشمهاشو باز نکرده بود، زیر لب جواب داد: عجب دستیار شیرینی !
باید هر روز همینجوری بیدارم کنی!
و با لبخند به صورت جان نگاه کرد و گفت : صبحت بخیر عزیزم !

Black & WhiteWhere stories live. Discover now