پارت ۱۰

950 225 100
                                    

تحولی جدید:

باورش نمیشد که چی شنیده ، با حرص به طرف ییبو برگشت و ازش پرسید : اینجا چه خبره ؟!
ییبو با این سوال از گیجی بیرون اومد، از جا پرید و با عجله به دنبال جان بیرون دوید ، می دیدش که از لابلای جمعیت میگذره و به طرف در خروجی میره ، با سرعت به طرفش رفت ،باید قبل از اینکه خارج میشد به چنگش میاورد ،و درست در لحظه ی اخر بازوشو چسبید و به طرف خودش برش گردوند !
جان با تعجب و ترس برگشت و با دیدن قیافه ی ییبو ،با حرص دستشو کشید و غرید: ولم کن !!
ییبو دست جان رو محکمتر چسبید و اونو به گوشه ی نسبتا خلوتی از راهروی خروجی برد ،و درحالیکه دندونهاشو از حرص روی هم فشار میداد ،جواب داد: نزار دیوونه بازی دربیارم !!

جان که تا بحال همچین روی خشنی از ییبو ندیده بود ،برای چند لحظه تردید کرد و همین سستی موقتش باعث شد تا ییبو بهش مسلط بشه ، با حرص تنشو به دیوار سرد پشت سرش کوبید وصورتشو نزدیک گوشش برد و با عصبانیت پرسید: تو چه مرگته ؟! چرا هربار اینطوری درمیری؟!

جان که از برخورد نفسهای داغ ییبو با پوست گردنش مورمورش شده بود، سعی کرد با تقلا خودشو ازش دور کنه و همزمان جواب داد: ولم کن ! هیچ ربطی به تو نداره ! شماها همتون لنگه ی همید!!
من ...من از همه تون متنفرم !!

یببو با تعجب نگاهش کرد که از عصبانیت یا ترس میلرزید ، کمی ازش فاصله گرفت و با همون حالت پرسید: چیزی شده ؟!

جان نگاه خشمگینش رو به صورت ییبو دوخت و جواب داد: اگه بخاطر چندرغاز حقوق لعنتی نبود، هیچوقت پامو توی همچین جای کثیفی نمیزاشتم ! از همه تون متنفرم ...از اون رییس لعنتی خودم که مجبورم میکنه اینجا بیام ،از رییس پست فطرت تو که فکر میکنه میتونه با وعده ی پول، شرافتمو بخره ، از تو که محصول همچین جایی هستی و چیزی بجز زورگویی و بیرحمی حالیت نیست !

ییبو با شنیدن هر جمله ی جان که از روی خشم و عصبانیت ادا میکرد ،بهت زده نگاهش میکرد و عقب میرفت!
اما با شنیدن جمله ی آخر با وحشت نگاهش کرد و پرسید: منظورت چیه ؟! من ...من ...

جان با پوزخندی عصبی نگاهش کرد و ادامه داد: توی همین مدت کوتاه خیلی چیزها درموردت شنیدم ، من خیلی خوب شناختمت جناب وانگ ییبو ،پشت اون ظاهر سرد و مغرورت هیچی نیست ،تو یه پوسته ی تو خالی هستی ، یه ادعای بی فایده ، یه آدم بدرد نخور که هیچ درکی از عشق و وفاداری نداره ، خیلی راحت میزاری هر کسی بهت دل ببنده و بعد میزنی لهش میکنی ، اونقدر بیرحمی که حتی نمیتونی عشق و علاقه ی یوبین رو ببینی ، و باهاش مثل یه خدمتکار رفتار میکنی...

ییبو با شنیدن این حرف به خودش لرزید و با فریاد جواب داد: ببند دهنتو ...تو چی می دونی ؟!
با شنیدن چهار تا حرف و شایعه منو شناختی؟! مسخره است!
...من ...من ...

جان با پوزخند نگاهش کرد و گفت : مگه دروغه که تو بچه ی همین کوچه ها و خیابونهایی ، محله ای که بوی خیانت و شهوت میده ...آدمهایی که از بیچارگی بقیه سود میبرند، و توی همچین جایی بزرگ شدی ...چی یاد گرفتی بجز اینکه قلب بقیه رو بشکنی ، به خوبی ها بی توجه باشی ....و فقط به فکر خودت باشی ....
متنفرم از تو ...از این شرکت لعنتییی ...از اون رییسم که با تهدید به اخراج منو به هرکاری مجبور میکنه ...از رییس تو که فکر میکنه با یه برده طرفه و میتونه با وعده ی اسکانس های رنگارنگش منو به هر کثافت کاری جدیدی مجبور کنه!

Black & WhiteWhere stories live. Discover now