پارت ۴۵

885 202 95
                                    

مرگ:

وقتی هواپیما از روی زمین بلند میشد ،جان و ییبو کنار هم نشسته بودند ،ییبو کنار پنجره ی هواپیما بود و بدون اینکه حرفی بزنه بیرون رو نگاه میکرد!

جان نگاهی به صورت غمگین ییبو کرد و دلش گرفت ، دستشو به آرامی جلو برد و انگشتهاشو بین انگشتهای بزرگ ییبو قفل کرد .

ییبو با این حرکت به طرفش برگشت و نگاهش کرد ، و لب زد: من خوبم !

جان لبخند زد و سرشو نزدیکتر برد و به آرامی جواب داد: من کنارتم ، برای همیشه !
همونطوری که بهت قول دادم!

ییبو دست هاشونو بالا اورد و بوسه ی کوتاهی روی انگشتهای جان زد و جواب داد: میدونم عزیزم! و به خاطر داشتنت روزی هزار بار ممنونم!

جان باز هم لبخند زد و با لحن ملایمی اضافه کرد: ییبو ....بیا یه تصمیمی بگیریم !

ییبو با کنجکاوی نگاهش کرد و پرسید: چه تصمیمی؟!

جان سرشو جلوتر برد و توی گوشش زمزمه کرد: بیا این سفر رو بعنوان یه سفر تفریحی کوتاه در نظر بگیریم ،و همه چیز رو فراموش کنیم !
قراره در طی این مدت فقط خوش بگذرونیم و  کلی تجربه کسب کنیم !
بگردیم و لذت ببریم !
بزودی برمیگردیم به خونه!
من مطمعنم!

ییبو هم  سرشو به نشانه ی تایید تکون  داد و گفت: باشه ...منهم بهت قول میدم که  زیباترین خاطرات رو واست بسازم!

و وقتی که به امریکا رسیدند ،همه چیز واقعا متفاوت بود، آدمها ، رنگها ،بوها و عطر عشق ....

زبون و فرهنگ و عادتها ....

و اونقدر چیزهای جدیدی برای کشف کردن در اطرافشون به چشم میخورد که فکر میکردند میتونه هر دوشون رو تا مدتها سرگرم کنه!

هر چند این ظاهر داستان بود و هر دوشون خیلی خوب میدونستند که بازیگرای خوبی نیستند ،در واقع  اصلا بازیگرای خوبی نیستند!
جان بارها مچ ییبو رو در حال گریه گرفته بود، وقتهایی که به بهانه ی دوش گرفتن ، بیشتر از حد معمول  توی حمام می موند، و بعد از بیرون اومدن از حموم چشمهای قرمز و پف کرده اش خیلی راحت همه چی رو لو میداد!

ییبو هم هر بار که جان رو تنها میزاشت و برای خرید یا  تمرینات باشگاهی  بیرون میرفت ،خیلی خوب میدونست که جان به تختخوابش پناه میبره و به بهانه ی سردرد های  مزمنش ،دلتنگی هاشو توی بالشتش فریاد میزنه !

ولی هر دو  تصمیم گرفته بودند که به هر نحوی شده این دوران سخت رو به پایان برسونند!

در عین حال ییبو باشگاه میرفت ،و ورزش میکرد !
جان هم سرگرمی جدیدی پیدا کرده بود ،توی خونه طراحی میکرد و نقاشی میکشید!

و در اوقاتی که فعالیت خاصی نداشتند ،درست مثل یه زوج تازه ، که به ماه عسل اومده باشند به جاهای دیدنی سر میزدندو لذت میبردند!

Black & WhiteDove le storie prendono vita. Scoprilo ora