پارت ۳۴

840 198 84
                                    

دیدار دوباره:

در تمام این مدت ییبو همچنان به دنبال جان میگشت ،و درست در همون زمانی که فکر میکرد شاید دیگه باید از این جستجوی بی فایده دست بکشه ، خبر مسدود شدن باری که قرار بود که به کره ی جنوبی ارسال بشه ، و ضرر و زیان چند میلیاردی شرکت باعث شد تا خودش برای رفع مشکل احتمالی به بندر شانگهای سر بزنه ، تا بتونه این مشکل رو هرچه زودتر برطرف بکنه!
اون شب توی هتل استراحت کرد و روز بعد در اول وقت اداری به بندرگاه رفت و با ورود به دفتر رییس بندرگاه و معرفی خودش ،خیلی زود تونست با رییس جوان و جذاب بندر دیدار داشته باشه !

رییس جوان با لبخند با ییبو روبرو شد ،باهاش دست داد و ضمن تعارف جواب داد: اوه ،آقای وانگ ...خیلی خوشحالم که میبینمتون ، باید بگم که از این اتفاق ناخواسته که بخاطر اشتباه شرکت حمل و نقل رخ داده خیلی ناراحتم، بهتون قول میدم که خیلی زود این مشکل برطرف خواهد شد.
من از یکی از بهترین حسابدارهای شرکت خواهش کردم تا هرچه زودتر به اینجا بیاد ،و مشکل بزودی حل خواهد شد ...بازهم متاسفم که باعث زحمت شما شدیم !

ییبو از برخورد گرم و صمیمی آقای سوان خوشحال شد و با لبخندی که کمتر دیده میشد،جواب داد: ممنونم ...چون این محموله برای ما بسیار حیاتیه و کار توسعه ی شعبه ی جدید ما یه جورایی به این محموله ی بزرگ بستگی داره ، بناچار خودم به اینجا اومدم ، اما حالا که تا اینجا اومدم ، خوشحال میشم تا از روند حل و فصل این مشکل مطمعن بشم !

در همین حال صدای تلفن دراومد ،رییس سوان با
عذر خواهی جواب داد:بله ...بگو فورا بیاد به دفتر من !

و رو به ییبو کرد و جواب داد: ایشون همون حسابداری هستند که خدمتتون گفته بودم، برای یه کار شخصی توی مرخصی بود ،و متاسفانه در غیابش این مشکل پیش اومده ...
اما به محض اینکه باهاش تماس گرفتم ،بلافاصله خودشو رسونده ....الان میاد و بهتون قول میدم خیلی زود میتونه این مشکل رو برطرف بکنه !

ییبو با نگاهی کوتاه جواب داد: انگار خیلی بهش اطمینان دارید؟!

اما قبل از اینکه رییس سوان بتونه جوابی بده ، صدای در  باعث شد که هر دو نفر به طرف در بچرخند ،آقای سوان با لبخند به مرد جوانی که وارد اتاق شده بود نگاه کرد و گفت : ایشون آقای شیائو جان ، حسابدار من هستند و ایشون هم ...

و رو به ییبو چرخید و نگاهش کرد ،اما با دیدن
قیافه ی مبهوت جان و ییبو و نگاههای خیره ای که روی هم زوم شده بود ، حرفشو خورد و با تعجب بهشون نگاه کرد !

جان با دیدن ییبو ، دم در خشکش زده بود، میتونست قسم بخوره که قلبش برای چند ثانیه از تپش ایستاد ، وقطرات عرق سردی که روی مهره های کمرش میرقصید ،باعث شد به خودش بلرزه !
با تردید نگاهش کرد و با ناتوانی تمام زیر لب نالید: ییبوووو؟!
و قدمی به جلو برداشت !

Black & WhiteWhere stories live. Discover now