پارت ۲۲

980 223 138
                                    

من کنارتم  :

ییبو با دلخوری نگاهش کرد و پرسید : چرا؟!
جان با آرامش جواب داد : چون گذشته است ...و نمیخوام دوباره درگیرش بشم!

ییبو میخواست بگه : الانهم درگیرش شدی ...امّا با دیدن صورت مصمم جان ،حرفشو خورد و ادامه نداد.
بعد از پایان قرار ، ییبو جان رو به خونه رسوند و سر راهش چند بسته غذای سرد خرید و با وجود اعتراض جان مجبورش کرد که همه ی اونها رو به خونه ببره ، دلش نمیخواست جان باز هم در یه موقعیت ناخواسته ی دیگه بدون غذای مناسب  بمونه !
جان با اعتراض جواب داد: اما نیازی به اینکار نیست ، خودم میتونم از پس خودم بربیام !

ییبو با تحکم جواب داد: میدونم ...ولی مطمعن باش که اینها رو باید قبول بکنی ،و خودم هم خیلی زود بهت سر میزنم ، میخوام مطمعن بشم که همه شونو خوردی!

جان نمیخواست باز هم درگیر یه رابطه ی عاطفی جدید بشه ، اما نمیتونست در برابر زورگویی ییبو مقاومت زیادی بکنه ، یا شاید  زیادی به خودش اطمینان داشت ، اما در حقیقت  در این جنگ نابرابر با احساساتش ،از حالا شکست خورده بود!

یک هفته  از اون قرار دوستانه گذشته بود ،و هر دو  به روال عادی زندگی برگشته بودند ،البته اگه بشه حساسیتهای یببو ، و کم محلی های جان رو جزو روال عادی زندگی محسوب کرد !
و اون روز جان بعد از پایان کارش ، دوباره با مترو به خونه برگشت ،یه دوش سریع گرفت و جلوی تلویزیون ولو شد تا فوتبال ببینه ، بازی تیم ملی چین و تیم کره ی جنوبی بود ،یه دیدار دوستانه ، و یه کل کل قدیمی بین این دو کشور ،که برای همه خیلی با اهمیت بود!
هنوز یک ساعتی تا شروع بازی باقی مونده بود که ییبو با جان تماس گرفت و بهش گفت میخواد به دیدنش بیاد !
ییبوئه دیگه !
خودش لازم بدونه ...خودشو دعوت میکنه !

جان نمیتونست باهاش مخالفت بکنه ، با خودش فکر میکرد که ییبو در حقش خیلی خوبی کرده ، در طی دو ماه گذشته و با کمک ییبو ، تونسته قرضهاشو پرداخت بکنه و یه کار خوب و مطمعن بدست آورده ، پس باید باهاش مهربونتر باشه !

البته .....ییبو رییسشه ...مسلما نمیتونه بهش بگه : اوه ...دلم نمیخواد بیشتر از این بهم نزدیک باشیم !

این حرفها فقط واسه آدمهای خوشبخته ، که همه چیز زندگیشون روی اصول و قواعد درست بوده ،نه شیائو جان بیچاره ای که نمیتونه یه زندگی عادی ، یه عشق ساده ، یه خواب آروم داشته باشه!

هنوز با خودش درگیر بود که صدای موبایلش اونو به دنیای واقعیت پرتاب کرد : رسیدم!

خندید و با خودش گفت : واقعا داره به یه رییس مقتدر تبدیل میشه!

از جا بلند شد ،بطرف در رفت و بعد از  دیدن چهره ی ییبو در رو واسش باز کرد ،اما هنوز ۵ دقیقه نگذشته بود، که دوباره با صدای آیفون از جا پرید   اوه خدای من نکنه در باز نشده ؟! 
با تردید جواب داد: بله !

Black & WhiteWhere stories live. Discover now