پارت ۳۲

879 194 57
                                    

عادی سازی روابط :

ییبو که انتظار همچین چیزی رو نداشت ،با شنیدن این حرف با نگاهی شوکه و متعجب به پدربزرگش نگاه کرد ،بعد به طرف پدرش برگشت و سعی کرد با نگاهش آرومش بکنه ،اما در کمال تعجب پدرش بهش لبخند زد و با پلک زدن بهش فهموند که حالش خوبه ، بعد از جاش بلند شد ،دوباره تعظیم کوتاهی به آقای شینگ کرد و از دفتر خارج شد!
ییبو همچنان ساکت نشسته بود و به اتفاقات  چند دقیقه ی قبل فکر میکرد که با شنیدن صدای آه پدربزرگش به خودش اومد ،با نگرانی نگاهش کرد و پرسید: حالتون خوبه ؟!
پدر بزرگ با اخمی غلیظ جواب داد: نه ...حس میکنم نفسم سنگین شده و نمیتونم راحت نفس بکشم....قلبم درد میکنه !!
ییبو دستپاچه نگاهش کرد و پرسید : میخواهید به اورژانس زنگ بزنم؟!
پدربزرگ دستشو روی دست ییبو گذاشت و جواب داد: لازم نیست ،فقط به راننده ام خبر بده بیاد ،میخوام برگردم خونه و استراحت کنم ...و پزشک شخصیمو خبر کن تا بیاد خونه !
ییبو بلافاصله به طرف در رفت و به منشی خبر داد که راننده ی آقای رییس رو خبر کن!
خودش هم بلافاصله با پزشک پدربزرگش تماس گرفت و در طی مدتی که پدربزرگ به کمک منشی شخصیش به طرف آسانسور میرفت ،خلاصه ای از وضعیت پدربزرگش رو واسش شرح داد!
دم آسانسور پدربزرگ ازش خواست تا توی شرکت بمونه و به کارها رسیدگی بکنه !
ییبو با دلخوری جواب داد: ولی شما...
پدربزرگ با سر حرفشو قطع کرد و بریده بریده ادامه داد: منشی و راننده باهام هستند ،نیازی نیست تو هم بیای!
حالم خوبه!
با رفتن اونا ییبو به دفتر پدربزرگ برگشت تا گوشیشو برداره و احتمالا تماسی با پدرش بگیره ، نمیخواست پدرش با اون وضعیت از شرکت بره و نگرانش بود!
با دیدن  قوطی قرصها ،به طرف میز رفت تا قوطی رو توی  کشو بزاره ، و وقتی کشوی اول رو باز کرد متوجه اشتباه دوباره ی خودش شد ،سرشو تکون داد و خواست کشو رو ببنده که گوشه ی یه عکس توجهشو به خودش جلب کرد ،عکسی از کره ....جایی که بتازگی با  جان به اونجا رفته بودند ،دستش لرزید ،و با تردید عکس رو از لای پرونده ی آبی رنگ بیرون کشید ، در وهله ی اول منتظر دیدن یه عکس یا کارپستال قدیمی بود،اما با دیدن عکسی که از خودش و جان گرفته شده بود ،با وحشت عقب عقب رفت  و هییین بلندی کشید!

برای چند لحظه خشکش زد ...و بدون هیچ حرکتی خیره به عکس توی دستش همونجا ایستاد ...اما بالاخره به خودش اومد و با شتاب جلو رفت ، پرونده ی آبی رنگ رو بیرون کشید و بازش کرد ......
و با دیدن عکسهای مختلفی که از خودش و جان گرفته شده بود،با وحشت لب زد: اینجا چه خبره ؟!
روی مبل ولو شد ،عکسها رو روی میز گذاشت و نگاهشون کرد ...

بعد از مدتی کم کم عقلش بکار افتاد و زیر لب با خودش حرف زد: پس ...پس پدربزرگ واسم جاسوس گذاشته...و تمام این مدت از همه چیز خبر داشته ...پس چرا هیچی بهم نگفته؟!

کمی به فکر فرو رفت و ناگهان مثل جن زده ها از جا  پرید و با وحشت داد زد : خدای منننن!
جاان !
نکنه ...نکنه استعفای جان زیر سر پدر بزرگمه ؟!

Black & WhiteWhere stories live. Discover now