رازها:
بعد از یک هفته ، کم کم حال جان رو به بهبودی میرفت ،هر روز به جلسات فیزیوتراپی میرفت و نرمشهای مختلف رو دنبال میکرد تا هرچه زودتر ماهیچه هاش به وضعیت نرمال برگردند!
ییبو هم در طی هفته ی گذشته به کار سابقش برگشته بود و بی خبر از همه جا با تمام توانش کار میکرد!با وجود اینکه روزهای اول کمی نگران جان بود،اما با گذشت یک هفته و بهبودی نسبی جان خیالش راحت تر شده بود ،و کمتر نسبت به این مساله واکنش نشون میداد!
و درست در همون روزهایی که کم کم همه چیز به روال عادی برمیگشت ، و جان برای مصاحبه ی کاری جدید آماده میشد ،اتفاق عجیب دیگه ای افتاد!
اون روز ییبو زودتر از جان از خونه خارج شده بود ،و جان بعد از خوردن صبحانه ، یه تاکسی خبر کرده بود تا برای مصاحبه ی شغلی جدیدش به محل کار بره !
از اونجایی که هوا خیلی لطیف و مناسب بود، زودتر از حد معمول از خونه خارج شد و دم در منتظر رسیدن تاکسی بود!
بعد از دقیقه راننده ی تاکسی باهاش تماس گرفت و با عذر خواهی فراوان بهش خبر داد که ماشینش دچار نقص فنی شده و نمیتونه به موقع برسه !
جان که برای مصاحبه ی کاری عجله داشت ،با دلخوری تماس رو قطع کرد و با عجله خودشو به خیابون اصلی رسوند تا یه تاکسی دیگه بگیره !تازه به خیابون اصلی رسیده بود که یه پیک موتوری رسید ،جان با مبلغ خوبی راضیش کرد تا اونو به محل قرار کاری برسونه ، و به این ترتیب به موقع به مصاحبه رسید!
یکساعت بعد با ییبو تماس گرفت و خبر خوش قبولی و استخدامش رو بهش داد!
ییبو هم خیلی خوشحال شد و بهش قول داد که شب به یه قرار شام عالی ببرتش!
جان بعد از مصاحبه به خونه ی پدر ییبو رفت ، قبلا هم یکی دوباری با ییبو رفته بود ،اما این دفعه ی اولی بود که به تنهایی به دیدنش میرفت و کمی خجالت میکشید!
اما پدر طبق معمول همیشه، اونقدر گرم و صمیمی باهاش برخورد کرد که جان خیلی زود باهاش راحت شد و حتی بعد از گذشت یه ساعت به اصرار پدر برای نهار هم موند!
البته چون ییبو قبلا بارها از دستپخت فوق العاده ی جان تعریف کرده بود، جان تصمیم گرفت تا اون روز خودش یه نهار خوشمزه بپزه و هر دو شون در طی اینکار همکاری میکردند و چیزی نگذشت که فضای آشپزخونه پر از خنده و شوخی شد!پدر که از روحیه ی شاد و شیطون جان خوشش اومده بود ،با لبخند بهش گفت: خوشحالم که تو اینقدر خوب و عاقل و مهربون هستی ، خواهش میکنم همیشه مراقب ییبو باش!
جان که هنوز هم کمی خجالت میکشید ،سرشو تکون داد و گفت: اوه ...اینطور نیست ،ییبو هم پسر فوق العاده ایه و چون توی شرایط سختی بزرگی شده ،عاقلتر از همسن و سال هاشه !
پدر ازش تشکر کرد و به جان گفت: با اینحال میخوام بدونی که تو و ییبو برای من خیلی با ارزش هستید ،دلم میخواد همیشه شاد باشید و در تمام روزهای زندگیتون بدرخشید!جان که از شنیدن این حرف کمی ناراحت شده بود، سرشو پایین انداخت و در حالیکه خودشو مشغول پخت و پز نشون میداد ،لبشو گزید و سعی کرد جوشش اشک توی چشماش رو متوقف کنه و جواب داد:اوه ...فکر میکنم این غذا حسابیی تند و تیز شده !
![](https://img.wattpad.com/cover/253481644-288-k901728.jpg)
YOU ARE READING
Black & White
FanfictionBlack & white تمام شده📗📕 نمیشه گفت کی سیاه مطلقه کی سفید مطلق ... توی قلب هر سیاهی یه نقطه ی سفید هست و تو قلب هر سفیدی یه نقطه ی سیاه🖤🤍 ییبو تاپ ژانر : درام ، انگست ، بی ال *هپی اندینگ*