پارت ۴۳

852 202 102
                                    

رازها:

بعد از یک هفته ، کم کم حال جان رو به بهبودی میرفت ،هر روز به جلسات فیزیوتراپی میرفت و نرمشهای مختلف رو دنبال میکرد تا هرچه زودتر ماهیچه هاش به وضعیت نرمال برگردند!
ییبو هم در طی هفته ی گذشته به کار سابقش برگشته بود و بی خبر از همه جا با تمام توانش کار میکرد!

با وجود اینکه روزهای اول کمی نگران جان بود،اما با گذشت یک هفته و بهبودی نسبی جان خیالش راحت تر شده بود ،و کمتر نسبت به این مساله واکنش نشون میداد!
و درست در همون روزهایی که کم کم همه چیز به روال عادی برمیگشت ، و جان برای مصاحبه ی کاری جدید آماده میشد ،اتفاق عجیب دیگه ای افتاد!
اون روز ییبو زودتر از جان از خونه خارج شده بود ،و جان بعد از خوردن صبحانه ، یه تاکسی خبر کرده بود تا برای مصاحبه ی شغلی جدیدش به محل کار بره !
از اونجایی که هوا خیلی لطیف و مناسب بود، زودتر از حد معمول از خونه خارج شد و دم در منتظر رسیدن تاکسی بود!
بعد از دقیقه راننده ی تاکسی باهاش تماس گرفت و با عذر خواهی فراوان بهش خبر داد که ماشینش دچار نقص فنی شده و نمیتونه به موقع برسه !
جان که برای مصاحبه ی کاری عجله داشت ،با دلخوری تماس رو قطع کرد و با عجله خودشو به خیابون اصلی رسوند تا یه تاکسی دیگه بگیره !

تازه به خیابون اصلی رسیده بود که یه پیک موتوری رسید ،جان با مبلغ خوبی راضیش کرد تا اونو به محل قرار کاری برسونه ، و به این ترتیب به موقع به مصاحبه رسید!

یکساعت بعد با ییبو تماس گرفت و خبر خوش قبولی و استخدامش رو بهش داد!
ییبو هم خیلی خوشحال شد و بهش قول داد که شب به یه قرار شام عالی ببرتش!
جان بعد از مصاحبه به خونه ی پدر ییبو رفت ، قبلا هم یکی دوباری با ییبو رفته بود ،اما این دفعه ی اولی بود که به تنهایی به دیدنش میرفت و کمی خجالت میکشید!
اما پدر طبق معمول همیشه، اونقدر گرم و صمیمی باهاش برخورد کرد که جان خیلی زود باهاش راحت شد و حتی بعد از گذشت یه ساعت به اصرار پدر برای نهار هم موند!
البته چون ییبو قبلا بارها از دستپخت فوق العاده ی جان تعریف کرده بود، جان تصمیم گرفت تا اون روز خودش یه نهار خوشمزه بپزه و هر دو شون در طی اینکار همکاری میکردند و چیزی نگذشت که فضای آشپزخونه پر از خنده و شوخی شد!

پدر که از روحیه ی شاد و شیطون جان خوشش اومده بود ،با لبخند بهش گفت: خوشحالم که تو اینقدر خوب و عاقل و مهربون هستی ، خواهش میکنم همیشه مراقب ییبو باش!
جان که هنوز هم کمی خجالت میکشید ،سرشو تکون داد و گفت: اوه ...اینطور نیست ،ییبو هم پسر فوق العاده ایه و چون توی شرایط سختی بزرگی شده ،عاقلتر از همسن و سال هاشه !
پدر ازش تشکر کرد و به جان گفت: با اینحال میخوام بدونی که تو و ییبو برای من خیلی با ارزش هستید ،دلم میخواد همیشه شاد باشید و در تمام روزهای زندگیتون بدرخشید!

جان که از شنیدن این حرف کمی ناراحت شده بود، سرشو پایین انداخت و در حالیکه خودشو مشغول پخت و پز نشون میداد ،لبشو گزید و سعی کرد جوشش اشک توی چشماش رو متوقف کنه و جواب داد:اوه ...فکر میکنم این غذا حسابیی تند و تیز شده !

Black & WhiteWhere stories live. Discover now