پارت ۱۵

994 235 116
                                    

دوستی:

همه ی ‌کارهاشو در طی دو روز آینده سر و سامان داد ، یه چک دو ماهه واسه مالک ساختمان کشید تا بتونه بعد از گرفتن اولین حقوقش بدهیشو بده و دو روز بعد بالاخره تونسته بود از شر همه ی اون دردسرهای قدیمی راحت بشه !
اون روز سه شنبه بود ،لباس رسمی پوشید و به شرکت شینگ مراجعه کرد ،اما بعد از ورود به شرکت کاملا سردرگم مونده بود، نمیدونست باید دقیقا و به چه عنوانی خودشو معرفی کنه ، و ...همینطور که با  کلافگی  و حرص فراوان به طرف بخش اطلاعات پیش میرفت به خودش میگفت :  مثل یه تازه کار می مونی شیائو جان!
نگاهی به خانم متصدی خوش اخلاق بخش اطلاعات کرد و با لبخندی متقابل  شروع به صحبت کرد: روزتون ...بخیر ...من برای ..برای دیدن آقای وانگ ییبو اومدم !
خانم متصدی با شنیدن اسم ییبو ،با کنجکاوی نگاهی به جان انداخت و پرسید : میشه بدونم دقیقا چه کاری با ایشون دارید؟! احیانا قرار ملاقات قبلی دارید ؟! هماهنگ شده ؟!
جان با تردید و کمی نگرانی لب زد : نه ..در واقع ایشون خودشون از من خواستند که امروز به اینجا مراجعه کنم ، اما...یه قرار رسمی نیست ...میتونید ....

_متاسفم اما نمیتونیم بدون قرار قبلی وقت ملاقات بذاریم ... ...ایشون ....

در همین حال صدای جذاب و سردی رو شنید و حرفشو نصفه و نیمه ول کرد .
× ایشون با من هستند ...مانعی نیست !

جان با شنیدن اون صدای آشنا برگشت و با دیدن ییبو  متعجب نگاهش کرد .
ییبو با یه تیپ رسمی و درخشان نگاهش میکرد و بدون اینکه تغییری در حالت چهره اش دیده بشه ، ادامه داد: لطفا دنبال من بیایید جناب شیائو!

جان ساکت و مسخ شده سرشو تکون داد و به دنبال ییبو به طرف آسانسور رفت ، بعد از ورود به آسانسور هم زیر چشمی نگاهش میکرد ، اما با دیدن نگاه کنجکاو دو مردغریبه ای که به همراه ییبو وارد آسانسور شده بودند ، بلافاصله سرشو پایین انداخت و با خجالت لبشو گزید !
بعد از رسیدن به طبقه ی سوم و ورود به بخش مدیریت ، ییبو نگاهی به اون دو نفر کرد و خیلی کوتاه پرسید: پرونده های استخدامی جدید بسته نشده ؟! درسته ؟!
یکی از اون دونفر جلوتر رفت و گفت : خیر قربان ...فعلا استخدام جدیدی نداریم ...بجز همون موردی که خودتون ...
ییبو با شنیدن این حرف ، با اخم سرفه ی کوتاهی کرد و مرد بیچاره ساکت شد و عقب رفت !

ییبو نگاه کوتاهی به منشیش کرد و گفت : لطفا دو تا قهوه ، و تا وقتی که نگفتم هیچ تماسی رو وصل نکنید !
بعد به طرف جان برگشت و گفت : لطفا بدنبالم بیایید ...!

جان بازهم در سکوت همراهیش کرد   پشت سر ییبو وارد اتاقش شد ، و فقط وقتی که ییبو در اتاق رو بست و با لبخند نگاهش کرد ، مطمعن شد که این مرد جذاب و ترسناک همون وانگ ییبوی لجباز و حاضر جوابیه که دو روز قبل  توی دفتر کوچیکش ملاقاتش کرده بود!

ییبو با لبخند ادامه داد: واوووو...میبینم که آدم خوش قولی هستی و بموقع اومدی ....عالیه ....بشین و راحت باش!

Black & WhiteWhere stories live. Discover now