پارت ۴۰

876 189 67
                                    

کارمای لعنتی:

ییبو خیلی تلاش کرد تا جان باهاش حرف بزنه ، اما فایده ای نداشت !
بناچار قطع کرد و پیام داد: جان خوبی؟!
پیامش سین شد و جوابی نیومد.
دوباره نوشت: جااان ...بخدا فقط میخواستم باهات شوخی کنم ، پدرم آدم راحتیه ...اصلا نباید معذب باشی.

دوباره تایپ کرد : جان...جااان ....بیبییییی!

جان از خوندن لقبهایی که ییبو بهش میداد ، لذت میبرد ،اما فعلا عصبانیتر و خجالت زده تر از اون چیزی بود که بتونه باهاش حرف بزنه ، در جوابش نوشت: کار خوبی نکردی ، ولی باهات قهر نیستم !
فقط فعلا تنبیهی و باهات حرف نمیزنم!
شب بخیر!

با اینکه دلش واسه ییبو تنگ شده بود ،اما نمیخواست به همین راحتی بگذره!

ییبو با دیدن پیام جان ، آه بلندی کشید و با ناله روی مبل ولو شد.
پدر که از اتاق خواب خارج میشد ،با دیدن قیافه ی ییبو خندید و گفت: توی درد سر افتادی درسته؟!

ییبو با قیافه ای سردرگم سرشو تکون داد و گفت: نباید اینکارو میکردم؟!

پدر خندید و گفت: ایرادی نداره ...تا فردا میبخشه و فراموش میکنه!
حالا برو و استراحت کن ، فعلا یه اتاق واست آماده کردم ، دلم میخواد برای همیشه اینجا بمونی ، اما میدونم ...میدونم که حق همچین درخواستی ندارم!

ییبو با شنیدن این حرف جواب داد: نه ..اینطور نیست ....در واقع من خیلی خوشحال میشم ...ولی به خاطر پدربزرگ تا بحال نتونستم اینکارو بکنم! دلم نمیخواد ناراحتش بکنم ، تنهایی واسش سخته!

پدر با مهربونی جواب داد: میدونم ...حق داری !
و بعد با شیطنت اضافه کرد : بعد از برگشت جان هم این شانسو بطور کامل از دست خواهم داد ...درسته ؟!

ییبو با گیجی نگاهش کرد و گفت: چطور؟!

پدر خندید و ادامه داد: بهر حال من وسط داستان عاشقانه ی یه زوج جوان مزاحمم...درسته؟!

ییبو با درک منظور پدر ، لبخند خجالتی کوتاهی زد و اعتراض کرد : اوه پدر!

و بعد بلافاصله به طرف اتاقش پرواز کرد تا مجبور به توضیحات بیشتری نباشه !

پدر با لبخند نگاهش کرد و زیر لب با خودش تکرار کرد: امیدوارم بتونی با شادی زندگی کنی ...انتخاب خیلی سختی داشتی پسر عزیزم!

روز بعد ییبو بعد از بیداری با جان تماس تصویری گرفت و سعی کرد تا از دلش دربیاره : دوست پسر عزیزمن ...صبحت بخیر! خوبی؟!

جان با دیدن چهره ی خواب آلود ییبو ، اخم کرد و بهش گفت: دوربینو بچرخون ببینم کسی دور و برت نیست! دیگه به تو اطمینان ندارم !

ییبو با خنده گوشیشو چرخوند و در همون حال که به روی شکم میچرخید دوباره به چهره ی زیبای جان نگاه کرد و گفت: اول صبحی ،کی میتونه توی تخت من باشه ...اینجا فقط جای یه نفره ....که اونهم خیلی از من دوره !
و دلم برای بوسیدن لبهای خوشگلش تنگ شده !

Black & WhiteWhere stories live. Discover now