پارت ۳۷

872 204 55
                                    

آخرین فرصت :

با اضطراب سرشو پایین انداخت، لبشو گاز گرفت و ادامه داد: متاسفم ...خیلی وقته که میخواستم بهتون بگم ...
پدر همچنان شوکه و مبهوت نگاهش میکرد ،ییبو لبخند تلخی زد و با خودش فکر کرد: خیلی احمقم که فکر میکردم کسی میتونه درکم بکنه ....
بعد در حالیکه روی مبل عقبتر میرفت ، ادامه داد: متاسفم پدر ...
بهتره من برم !!
و از جا بلند شد.
پدر که با این حرکت به خودش اومده بود ، فورا واکنش نشون داد، مچ دستشو چسبید و گفت : بشین !

ییبو با تردید و در فاصله ی بیشتری نشست ، همچنان نگاهش رو به پایین بود و انگشتهاشو با اضطراب توی هم قفل کرده بود!
پدر به آرامی پرسید: چند وقته ؟! ....
مادرت هم؟! ....

ییبو بلافاصله جواب داد: اوه ...نه ....
در واقع یکسال بیشتر نیست که خودم هم مطمعن شدم !
آخه ...مادر همیشه ...منو از زنها میترسوند ، از بچگی ترس عجیبی از جنس مخالف توی وجودم رخنه کرده بود، و هیچوقت بهشون نزدیک نمیشدم !
حتی ...توی دوران نوجوانی هم هیچوقت به دنبال شیطنت نبودم !
اما ...اما ...کم کم فهمیدم این حال من فقط به خاطر آموزشای مادرم نبوده ...در واقع من هیچوقت همچین کششی نسبت به یه زن در خودم حس نکرده بودم !

پدر نفسشو با صدا بیرون داد، کمی نگاهش کرد و بعد پرسید: کیه این پسره؟ که عاشقش شدی!

ییبو نگاه متعجبشو به صورت پدر دوخت و بلافاصله با خجالت سرشو پایین انداخت!

پدر لبخندی کوتاه زد و ادامه داد: پدربزرگت چطور؟! نمیدونه ...درسته؟!

ییبو سرشو تکون داد و گفت: اولش فکر میکردم چیزی نمیدونه ، اما انگار مراقبم بوده  ....
فهمیده و حتی با تهدید باعث فرار جان شده !
شش ماه تمام دنبالش گشتم ، تا بالاخره بطور اتفاقی توی شانگهای پیداش کردم!
اما ...متاسفانه حاضر نیست برگرده ..
و هیچ حرفی نمیزنه ...
متاسفم پدر....نمیخواستم شما رو درگیر مشکلاتم بکنم...
ولی با خودم فکر کردم ،باید بهتون بگم!
پدر لبخند زد ،جلوتر رفت و دست ییبو رو توی دستش گرفت و ادامه داد: من همیشه طرف توام ، یادت نرفته که !
درسته ...از شنیدنش شوکه شدم ، ولی ...درکت میکنم...و بهت احترام میزارم!

ییبو با شنیدن این حرف ، بغض کرد و نگاه خیسشو به چشمای پدرش دوخت!

پدر که هیچوقت ییبو رو اینقدر آسیب پذیر و غمگین ندیده بود ، جلوتر رفت و تنشو در آغوش کشید و ادامه داد: متاسفم پسرم ..‌.
متاسفم که در تموم این سالها درکنارت نبودم....
متاسفم که بتنهایی بزرگ شدی ..‌
و مجبور شدی خیلی زود مرد بشی...
متاسفم !
با هر جمله اشکهای گرم ییبو بیشتر و بیشتر میجوشید ، و حالا که درآغوش گرمی بود که سالها ازش محروم بود، انگار دوباره بچه شده بود!
با بغضی که سالها خفه اش کرده بود نالید: پدر....

و پدر تنشو محکمتر درآغوش کشید و جواب داد: جانم...!

بعد از گذشت مدت زمان کوتاهی ، ییبو که کمی آرومتر شده بود، با خجالت از آغوش پدرش بیرون اومد و سرشو پایین انداخت!

Black & WhiteWhere stories live. Discover now