آخرین فرصت :
با اضطراب سرشو پایین انداخت، لبشو گاز گرفت و ادامه داد: متاسفم ...خیلی وقته که میخواستم بهتون بگم ...
پدر همچنان شوکه و مبهوت نگاهش میکرد ،ییبو لبخند تلخی زد و با خودش فکر کرد: خیلی احمقم که فکر میکردم کسی میتونه درکم بکنه ....
بعد در حالیکه روی مبل عقبتر میرفت ، ادامه داد: متاسفم پدر ...
بهتره من برم !!
و از جا بلند شد.
پدر که با این حرکت به خودش اومده بود ، فورا واکنش نشون داد، مچ دستشو چسبید و گفت : بشین !ییبو با تردید و در فاصله ی بیشتری نشست ، همچنان نگاهش رو به پایین بود و انگشتهاشو با اضطراب توی هم قفل کرده بود!
پدر به آرامی پرسید: چند وقته ؟! ....
مادرت هم؟! ....ییبو بلافاصله جواب داد: اوه ...نه ....
در واقع یکسال بیشتر نیست که خودم هم مطمعن شدم !
آخه ...مادر همیشه ...منو از زنها میترسوند ، از بچگی ترس عجیبی از جنس مخالف توی وجودم رخنه کرده بود، و هیچوقت بهشون نزدیک نمیشدم !
حتی ...توی دوران نوجوانی هم هیچوقت به دنبال شیطنت نبودم !
اما ...اما ...کم کم فهمیدم این حال من فقط به خاطر آموزشای مادرم نبوده ...در واقع من هیچوقت همچین کششی نسبت به یه زن در خودم حس نکرده بودم !پدر نفسشو با صدا بیرون داد، کمی نگاهش کرد و بعد پرسید: کیه این پسره؟ که عاشقش شدی!
ییبو نگاه متعجبشو به صورت پدر دوخت و بلافاصله با خجالت سرشو پایین انداخت!
پدر لبخندی کوتاه زد و ادامه داد: پدربزرگت چطور؟! نمیدونه ...درسته؟!
ییبو سرشو تکون داد و گفت: اولش فکر میکردم چیزی نمیدونه ، اما انگار مراقبم بوده ....
فهمیده و حتی با تهدید باعث فرار جان شده !
شش ماه تمام دنبالش گشتم ، تا بالاخره بطور اتفاقی توی شانگهای پیداش کردم!
اما ...متاسفانه حاضر نیست برگرده ..
و هیچ حرفی نمیزنه ...
متاسفم پدر....نمیخواستم شما رو درگیر مشکلاتم بکنم...
ولی با خودم فکر کردم ،باید بهتون بگم!
پدر لبخند زد ،جلوتر رفت و دست ییبو رو توی دستش گرفت و ادامه داد: من همیشه طرف توام ، یادت نرفته که !
درسته ...از شنیدنش شوکه شدم ، ولی ...درکت میکنم...و بهت احترام میزارم!ییبو با شنیدن این حرف ، بغض کرد و نگاه خیسشو به چشمای پدرش دوخت!
پدر که هیچوقت ییبو رو اینقدر آسیب پذیر و غمگین ندیده بود ، جلوتر رفت و تنشو در آغوش کشید و ادامه داد: متاسفم پسرم ...
متاسفم که در تموم این سالها درکنارت نبودم....
متاسفم که بتنهایی بزرگ شدی ..
و مجبور شدی خیلی زود مرد بشی...
متاسفم !
با هر جمله اشکهای گرم ییبو بیشتر و بیشتر میجوشید ، و حالا که درآغوش گرمی بود که سالها ازش محروم بود، انگار دوباره بچه شده بود!
با بغضی که سالها خفه اش کرده بود نالید: پدر....و پدر تنشو محکمتر درآغوش کشید و جواب داد: جانم...!
بعد از گذشت مدت زمان کوتاهی ، ییبو که کمی آرومتر شده بود، با خجالت از آغوش پدرش بیرون اومد و سرشو پایین انداخت!
![](https://img.wattpad.com/cover/253481644-288-k901728.jpg)
YOU ARE READING
Black & White
FanfictionBlack & white تمام شده📗📕 نمیشه گفت کی سیاه مطلقه کی سفید مطلق ... توی قلب هر سیاهی یه نقطه ی سفید هست و تو قلب هر سفیدی یه نقطه ی سیاه🖤🤍 ییبو تاپ ژانر : درام ، انگست ، بی ال *هپی اندینگ*