پارت ۵

1.1K 252 52
                                    


حس و حال جدید:

ییبو بعد از رفتن جان ، بی حوصله از جاش بلند شد و رو به رییسش کرد و گفت: اگه با من کار خاصی نیست ،برمیگردم خونه ، دیشب حالم خوب نبود و نخوابیدم ....

رییس نگاهی بهش کرد و گفت : نه ...میتونی بری...ولی فردا سروقت بیا!
ییبو با تکان دادن سرش تایید کرد و بی حوصله بیرون رفت ، بدون اینکه به منشی غرغروی رییس توجهی بکنه ، با عجله از پله ها پایین رفت و خودشو توی اولین تاکسی پرت کرد و آدرسو داد !
تا رسیدن به مقصد چشمهاشو بسته بود و اخم غلیظی روی پیشونیش بود، با وجود خستگی زیاد و بی حوصلگی یه چیزی بدجوری آزارش میداد ،چیزی که از فکرش خارج نمیشد ،و اونهم نوع نگاه و برخورد این حسابدار تازه وارد بود، جوری به ییبو نگاه میکرد که باعث عصبانیتش میشد ،و نمیتونست در برابر نگاههای خیره و مداومش ساکت و آرام بمونه !

نمیدونست چرا ...اما از بودن در کنار این پسر احساس خوبی نداشت ، و این حس عجیب و غریب رو برای اولین بار تجربه میکرد !
ییبو در کنار زنان روسپی بزرگ شده بود، نگاههای هرزه ی اونها رو بارها و بارها دیده بود،و با مردان مختلفی سر و کله زده بود، و هیچوقت در برابر هیچکسی احساس عجز و ناتوانی و اضطراب نداشت ،اما در وجود این حسابدار جوان چیزی حس میکرد که باعث آزارش میشد ،حسی ناشناخته که باعث اضطراب و بیقراری میشد ، و از این حس جدید بشدت متنفر بود !

با صدای راننده ،چشمهاشو باز کرد ،به مقصد رسیده بود، کرایه رو پرداخت کرد و پیاده شد !
وارد خونه شد ،لباسهاشو با عجله عوض کرد و به سراغ دفتر خاطرات مادرش رفت ،هنوز روی تختخوابش دراز نکشیده بود که صدای در اومد و بدنبال اون صدای زنگ موبایلش ، با دیدن اسم یوبین ، منشی رییس، نفسشو با صدا بیرون داد و گوشیشو برداشت ،تماسش رو وصل کرد و با عصبانیت غر زد: چه مرگتههه؟!

یوبین با نیشخندی آروم جواب داد: هییی پسر چته ؟! سگ پاچه تو گرفته ؟! بیا درو باز کن ،پشت در خشک شدم !

ییبو با تعجب گفت: تو ...تو پشت در خونه ی من هستی؟!

یوبین جواب داد: بلههه...و اگه تا یه دقیقه ی دیگه در رو باز نکنی ، با لگد به جون در میفتم ...میدونی که اینکارو میکنم !

یوبین از معدود دوستان ، یا بهتره بگیم آشنایانی بود که بعد از مرگ مادر همچنان در کنار ییبو باقی مونده بود، یوبین یه بچه ی یتیم بود که از ده سالگی زیر دست رییس بخش حفاظت محله کار یاد گرفته بود و بعد از رسیدن به سن قانونی بعنوان منشی و آبدارچی و همه ی کاره ی دفتر رییس بخش حفاظت کار میکرد، توی مدرسه همکلاسی ییبو بود، و هر چند که هیچوقت بطور کامل از طرف ییبو پذیرفته نشده بود ،اما خودشو صمیمی ترین دوست ییبو میدونست !

و در طی این مدت بارها و بارها به ییبو کمک کرده بود،حالا دیگه کاملا به بداخلاقی های ییبو عادت کرده بود ،و به این راحتی ولش نمیکرد!

Black & WhiteWhere stories live. Discover now