پارت ۳۸

917 202 57
                                    


عاشقتم :

(با آب قند وارد شوید 🍺🍺🍺)

ساکت و مات و مبهوت ایستاد و رفتن ییبو رو تماشا کرد!
بغضی که هنوز توی گلوش بود آزارش میداد و حرفهای آخر ییبو توی سرش تکرار میشد: اگه نیای ،دیگه برای همیشه از زندگیم خط میخوری ...خط میخوری!

سرشو تکون داد و با خودش تکرار کرد : اون این کارو نمیکنه ...مگه نه؟!
ولم نمیکنه ....

احمقانه است که اینو بگیم ،اما در تمام این مدت جان هر شب دعا میکرد که ییبو فراموشش نکنه و یه روزی دوباره پیشش برگرده !

و حالا که فرصتش پیش اومده بود و تمام دعاهاش جواب داده بود، مثل احمق ها همونجا وایستاده بود و نمیتونست کاری بکنه !

باید چکار میکرد ،باید با خودخواهی تمام ییبو رو انتخاب میکرد ، یا باز هم باید پا روی قلبش میزاشت و از تنها شادی زندگیش چشم پوشی میکرد!
مدت زمانی طولانی همونجا ایستاد و در پایان بدون هیچ نتیجه ی خاصی ،سردرگم و آشفته به طرف شرکت به راه افتاد!

وقتی وارد دفتر شد ،یکی از کارمندها که پسر جوونی بود، بهش نزدیک شد و زیر گوشش گفت: هی شیائو جان چه خبره ؟!

رییس همین حالا اینجا بودو وقتی متوجه غیبتت شد بهمون گفت که وقتی برگشتی فورا به دفترش بری!
جان با شتاب سرشو تکون داد و گفت: نمی...نمیدونم ...باید برم ببینم چه خبره!
و بلافاصله از اتاق خارج شد و به دفتر رییس رفت!

از منشی درخواست کرد تا ورودشو اطلاع بده و بعد از چند ثانیه وارد شد ،یوچان به محض دیدنش به طرفش اومد وگفت: جان کجا بودی؟!

جان سعی کرد خونسرد باشه ، و بدون هیجان خاصی که هنوز هم توی قلبش در جریان بود،جواب داد: متاسفم ،یه مشکل شخصی داشتم ...و مجبور شدم یکی دو ساعتی دیرتر بیام ...دیگه تکرار نمیشه ...

درواقع هنوز مطمعن نبود که چه تصمیمی خواهد گرفت و به همین خاطر همچین جوابی به رییسش میداد!

یوچان با شنیدن این جواب سرشو تکون داد و گفت: ایرادی نداره ...ولی ...ولی میشه بهم بگی چی شده ...دلم میخواد کمکت بکنم!

جان با شرمندگی سرشو تکون داد و زیر لب جواب داد: نمیدونم ...خودم هم هنوز نمیدونم چه خبره ...و باید چکار کنم؟!

یوچان نگاهشو به طرف پنجره ی دفترش برگردوند ،دستهاشو توی جیب شلوارش فرو کرد و با دلخوری پرسید: به اون ...اون پسره مربوطه...درسته ؟!

جان نگاه کوتاهی بهش انداخت و به آرامی جواب داد: متاسفم رییس!

یوچان با مکثی کوتاه به طرفش چرخید و گفت: میدونم که نباید دخالت بکنم ...و حقی ندارم !
ولی اگه فکر میکنی برگشتن پیشش سخته ...یا به کمک کسی نیاز داشتی ، من همیشه کنارتم !

Black & WhiteWhere stories live. Discover now