شیائو جان :
با گذشت دوره ی سه ماهه مهارتهای ییبو بیشتر شده بود ،و حالا میتونست بعنوان یه مدیر در بخش مدیریت داخلی فعالیت کنه ، البته همه میدونستند که با رییس آینده ی شرکت طرف هستند و سعی میگردند با خوش خدمتی به ییبو جای خودشونو محکمتر کنند!
امّا ییبو آدمی نبود که به هرکسی توجهی بکنه و درست مثل یه رییس مقتدر و قوی پیش میرفت !بعد از گذشت یکی دو هفته که بعنوان مشاور بخش مدیریت داخلی فعالیت میکرد ،کم کم باید به فکر تحکیم موقعیت خودش میفتاد ، برای همین تصمیم گرفته بود تا تغییراتی در این بخش بده ، از جمله اینکه یکی دونفر از کارمندان کم کار و بدرد نخور رو به بخش های پایینتر منتقل کرد .
بالاخره بعد از چند روز به یاد شیائو جان افتاد ،دلش میخواست از حال و احوالش باخبر بشه و برای رفع کنجکاوی خودش با یوبین تماس گرفت. یوبین که از شنیدن صدای ییبو خیلی غافلگیر شده بود ،برای مدت زیادی سربسرش گذاشت و با دلخوری بهش گفت: واقعا که وانگ ییبو بعد از چند ماه با دوستت تماس گرفتی و حالا هم فقط به فکر کار هستی ؟!
اصلا مطمعنی که دوست من هستی؟!
×اوه من ...من متاسفم ...واقعا میگم ،این مدت اونقدر سرم شلوغ بوده که هیچ فرصت آزادی نداشتم و متاسفم که باهات تماس نگرفتم !
_حالا با اون پسر تخس بداخلاق چکار داری ؟! نمیدونی توی اون روزهایی که تو سرت گرم جابجایی بود ،اون پسره چه الم شنگه ای توی شرکتش براه انداخته بود و آخرش اخراج شد!ییبو با تعجب گفت : اخرااااج !! آخه چرا؟!
یوبین با شنیدن صدای داد ییبو جواب داد: چتهههه...کر شدم بابا!!! آره ...در واقع ....
چند لحظه سکوت کرد و بعد با همون تُن صدایی که سعی میکرد همچنان پایین نگهش داره ، و گرفتن دستش جلوی دهنی گوشی جواب داد: اون شب که با هم توی کلاب بحث داشتید ، و از روز بعدش تو دیگه به دفتر نیومدی ، جان هم به رییس خبر داده بود که بقیه ی پرونده رو بصورت غیر حضوری انجام میده ، ظاهرا این دفعه ی اولی نبوده که رییس بهش گیر داده بوده ، و حتی بهش پیشنهاد رشوه ی مستقیم داده بود.
ظاهرا جان هم بالاخره عصبانی میشه و به رییس خودش شکایت میکنه ، اونهم بهش جواب میده که باید سکوت کنه و کارشو ادامه بده ، و جان که نمیتونسته با همچین چیزی کنار بیاد اعلام مخالفت میکنه و رییسش توبیخش میکنه ، و بهش دستور میده ظرف بیست و چهار ساعت کارشو تحویل بده و برای سه ماه تعلیقش میکنه .
جان هم در جواب استعفاشو مینویسه و شرکتو ترک میکنه !
ییبو با شنیدن این اخبار با حرص نفسشو بیرون داد و زیر لب غرید: پسره ی لجباز احمق ... آخرش کار خودشو کرد !
یوبین با کمی مکث ادامه داد: البته جان بعد از اون قضیه که مجبور شد از شرکت استعفا بده شرایط خوبی نداشته و از حرفهای رییس متوجه شدم که یه جایی واسه خودش یه دفتر کوچیک زده ، اگه آدرسشو بخوای ...میتونم واست ...
YOU ARE READING
Black & White
FanfictionBlack & white تمام شده📗📕 نمیشه گفت کی سیاه مطلقه کی سفید مطلق ... توی قلب هر سیاهی یه نقطه ی سفید هست و تو قلب هر سفیدی یه نقطه ی سیاه🖤🤍 ییبو تاپ ژانر : درام ، انگست ، بی ال *هپی اندینگ*