پارت ۲۱

999 229 87
                                    

دوستانه :

تا نزدیکی های صبح درد کشید و فقط وقتی به خواب رفت که اشعه های باریک و کم جونی  از لای پرده ی نازک پنجره ی اتاق خواب به داخل میتابیدند ، و حالا که فقط چند ساعت تا حرکت اولین قطار مترو  وقت داشت ،اونقدر گیج و منگ و بی حال بود که حتی با تمام تلاشی که بکار برده بود نمیتونست انگشتهاشو برای برداشتن گوشیش تکون بده ، میخواست  آلارم گوشیشو تغییر بده  تا بتونه یکساعت بیشتر بخوابه و بعد خودشو با تاکسی به شرکت برسونه !

اما در تقلای بیهوده ای که داشت دستش به گوشی نرسید و قبل از اونکه بتونه به عاقبت این کار فکر بکنه ، به دنیای بیهوشی و خواب فرو رفت !

همیشه همینطور بود ،بعد از چند ساعت درد مداوم که با هیچ مسکّنی کمتر نمیشد ،به رخوت و بی حسی شدیدی دچار میشد ،و به خوابی عمیق فرو میرفت !
نمیدونست چند ساعت خوابیده بود ،اما با صدای گوشخراش زنگ موبایلش که مثل سوهانی تیز روی اعصاب ضعیفش کشیده میشد ، تکون خورد و از جاش نیمخیز شد ، دستشو دراز کرد و گوشی شو برداشت و بدون اینکه به شماره ی تماس گیرنده نگاهی بندازه، تماس رو وصل کرد ،گوشی رو به گوشش چسبوند و با صدایی که بزحمت شنیده میشد ،لب زد : الو!
چند لحظه صدایی بگوشش نرسید و با تصور اینکه مزاحمه ، زیر لب غر زد : تو روحتتتت....

اما هنوز گوشیشو دور نکرده بود که صدای ییبو رو شنید : جان ؟! حالت خوبه ؟!

با شنیدن صدای  ییبو با عجله سرشو بالا آورد  و به ساعت رومیزی نگاه کرد، ساعت ده صبح بود ،با شتاب تکونی بخودش داد ، تا ازجاش بلند بشه ، و درهمون حال جواب داد: معذرت میخوام ...خواب موندم ...دیشب حالم بد بود وامروز  خواب موندم...

ییبو با نگرانی جواب داد :  هیییی....امروز تعطیله ...شرکت امروز تعطیله !

جان با یاد آوری تعطیلی آخر هفته ،  نفسشو با خیال راحت بیرون داد و دوباره روی تخت ولو شد و بعد از تمام این واکنشهای سریع  بیاد آورد که هنوز سردرد داره و کاملا گیج و منگه !

با شنیدن صدای ییبو فهمید که هنوز تماس رو قطع نکرده ، با خجالت گوشی رو به طرف گوشش برد و دوباره جواب داد: معذرت میخوام ...هنوز کاملا سرحال نیستم ، و گیج میزنم !

ییبو که کاملا نگران حال جان شده بود ،پرسید: کاری از دست من برمیاد؟! کمک نمیخوای؟!

جان با لبخندی کوتاه جواب داد: نه ...بهترین دارو فعلا استراحته ، امروز باید توی تختم بمونم و استراحت کنم ! تا فردا کاملا حالم خوب میشه !

ییبو با شنیدن این حرف کمی خیالش راحت شد ، و باهاش خداحافظی کرد تا بیشتر استراحت بکنه !

جان گوشیشو سایلنت کرد و دوباره خودشو لای پتوی بزرگش پنهان کرد و کم کم دوباره بخواب رفت !

Black & WhiteWhere stories live. Discover now