پارت ۳۱

800 203 71
                                    

افشای حقیقت :

بعد از تمام اون دقایقی که با التهاب فراوان گذشته بود، حالا هر دوشون در کنار هم نشسته بودند ،ییبو دوباره توی قالب سرد و ساکتش فرو رفته  بود، و ترجیح میداد تا در سکوت فقط شنونده باشه !

و پدر اونقدر ناراحت و پریشان بود که هنوز هم نمیتونست جلوی لرزش دستها، و ریزش اشکهاشو بگیره ...باورش نمیشد که همسر عزیزش دیگه زنده نیست ...با آهی عمیق و صدای ضعیف لب زد : متاسفم آسو ....متاسفم ....فکر میکردم یه روزی بالاخره میبینمت و ازت میپرسم چرا اونجوری ترکم کردی ....اما وقتی فهمیدم که تو بیگناه بودی و قربانی حسادت وان شدی ....اوه خدایا ....فکر میکردم میتونم با دیدن پدرت و با کمک گرفتن از اون تو رو پیدا کنم ....خدایا!! آخه این چه سرنوشتی بود؟!

همچنان که زیر لب با خودش حرف میزد ،به آرامی اشک میریخت ،و  دست ییبو رو توی دستهاش نگه داشته بود!

ییبو  در سکوت فقط گوش میداد، میدونست که فعلا نمیتونه چیز بیشتری از پدرش بپرسه !

با تصور کلمه ی پدر هم قلبش به لرزه می افتاد ،بیاد تمام اون سالهایی که با حسرت به پدر همکلاسی هاش نگاه کرده بود، تمام اون شبهایی که برای نداشتن پدر بهانه گرفته بود و به یاد تمام اون لحظاتی که زندگی رو به خودش و مادرش سخت تر کرده بود....

ییبو مقصر نبود ...مادرش مقصر نبود....پدرش مقصر نبود....اما ..
همیشه فکر میکرد چرا باید پدرش به این زودی ترکشون میکرد .....

و بعد از خوندن دفتر خاطرات مادرش فهمیده بود که پدرش فوت نکرده ،بلکه با بزدلی و نامردی  تمام  مادرشو رها کرده ..و حالا میتونست کسی رو برای تمام اون بدبختی ها سرزنش بکنه ...و ازش متنفر بشه!

شاید باورش سخت باشه ، اما ییبو در طی این مدت کوتاه راحت تر از تمام سالهای گذشته زندگی کرده بود، چون حالا کسی رو داشت که سرزنشش بکنه و ازش متنفر بشه ...کسی که منبع تمام بدبختی هاش بود !

و حالا که به اصل ماجرا پی برده بود، دوباره دچار شک و بلاتکلیفی عجیبی شده بود ،نمیدونست حالا باید چکار بکنه ...مردی که روبروش نشسته بود و با شانه های فروافتاده و قلبی شکسته با همسر درگذشته اش  صحبت میکرد ،بیچاره تر و بیگناهتر از اون چیزی بود که بشه باهاش دشمنی کرد !

همچنان که به ناله های دردناکش گوش میداد ، در این افکار آشفته دست و پا میزد ، و کاملا سردرگم بود!

کمی بعد پدرش سرشو بالا آورد و به چشمهای بی روح  ییبو نگاه کرد و با ناراحتی لب زد: متاسفم ...من مرد احمقی بودم ....برای حفظ چیزی که   چندان ارزشی نداشت، از تو و مادرت غفلت کردم ....متاسفم ....

برای تمام عمرم در حسرت دیدار دوباره ی مادرت  خواهم موند ....و برای تمام سالهایی که در کنارتون نبودم ،متاسفم!

Black & WhiteWhere stories live. Discover now