پارت ۶

1K 243 89
                                    

لجبازی :

باید زودتر به ویلا برمیگشتم ، آقای وانگ با شنیدن این حرف با تعجب نگاهم کرد و گفت : اتفاقی افتاده ، دلتون نمیخواد نهار رو کنار ما بخورید؟!
نمیدونم چرا ...ولی حس خوبی نسبت به این جوّ نداشتم ،با خجالت جواب دادم : متاسفم ، من آدم چندان اجتماعی و شلوغی نیستم ...فکر میکنم بهتره برم !! از اینکه اجازه دادید یه ساعتی اینجا بمونم ممنونم !!

آقای وانگ با شنیدن این حرف ،سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و با لبخند ادامه داد:دلم میخواست بمونید ...اما نمیخوام حس بدی داشته باشید.
بعد رو به خانم شیان ادامه داد: تا وقتی که لباس عوض کنی ، من برمیگردم ! خانم شینگ رو میرسونم و برمیگردم!
با عجله جواب دادم : اوه نیازی نیست ، خودم برمیگردم !
اما آقای وانگ جواب داد: امکان نداره ...منهم با آذرخش میام ، یه دور میزنم و برمیگردم !

در کنار هم سوار بر اسب از محوطه ی مزرعه خارج شدیم .
کمی که توی جاده پیش رفتیم ، آقای وانگ نگاهی کرد و گفت : متاسفم ...اصلا حواسم نبود که ممکنه واستون سخت باشه ، از اینکه اصرار کردم بمونید ، متاسفم !
راستش من و وان چندین ساله که همدیگه رو میشناسیم و خوووب...طبیعتا با هم خودمونی و صمیمی هستیم ، اصلا فکر نمیکردم که حضورش باعث ناراحتی شما بشه !

نمیدونم چطور ...ولی متوجه حس و حالم شده بود، و اولین بار بود که بعد از مادرم کسی میتونست بدون حرف زدن و سوال پرسیدن حس و حالمو بفهمه، بغضی ناخواسته با یاد اوری مادر توی گلوم نشست ، سرمو پایین انداختم و به آرامی جواب دادم :من متاسفم ...تقصیر شما نیست !
آقای وانگ با لبخند ادامه داد: خوووب ...امروز که فرصت نشد ،امیدوارم یه روز دیگه دو نفری نهار بخوریم 

میدونستم که میخواد حال و هوای منو عوض کنه ، اما از شنیدن این جمله هم حال عجیبی بهم دست داد ، و دستپاچه شدم !

آقای وانگ با لذت خندید و ادامه داد: خدا رو شکر ،که نگفتید نه ! پس با من مشکلی ندارید !
و وقتی با تعجب نگاهش کردم ، بلند خندید و سرشو تکون داد و گفت : شوخی کردم !
خوشحال میشم که در یه فرصت مناسب بیشتر با هم آشنا بشیم ، من یه تاجر اسب هستم و مدت زیادیه که اینجا زندگی میکنم ، سی و پنج سالمه و هنوز ازدواج نکردم !
با شنیدن این حرف بازهم با تعجب نگاهش کردم ، با ابروهای بالا داده و نگاهی شیطون پرسید : چی شده ؟!
بهم نمیاد سی و پنج سالم باشه ...یا فکر میکردید متاهلم ؟!
چیزی نگفتم و سرمو پایین انداختم !
آقای وانگ ادامه داد: راستشو بخواهید هیچوقت به ازدواج فکر نکردم،در قید و بندش نیستم و ترجیح میدم آزاد باشم ، مگر اینکه کسی رو ملاقات کنم که اونقدر خاص و عالی باشه که برای تمام عمرم بخوامش!!
با اینکه این حرفها رو صرفا برای آشنایی بیشتر میگفت ،اما حس خوبی از شنیدن این جملات داشتم ، و ناخواسته لبخند کوتاهی زدم !
آقای وانگ با مکث کوتاهی پرسید : شما چطور؟! چند سالتونه ، چکار میکنید!

Black & WhiteWhere stories live. Discover now