پارت ۲۳

941 215 90
                                    

بخشش :

اون لرزش شدید فقط چند ثانیه طول کشید و بعد بدن بیحال جان توی بغلش سست شد،با ترس نگاهش کرد ،بیهوش شده بود ،فورا بغلش کرد و به طرف  بیرون دوید!

نیم ساعت بعد ،جان روی تخت اورژانس بود ،هنوز بیهوش بود و ییبو بعد از شنیدن توضیحات پزشک همچنان دستشو توی دستش نگه داشته بود و منتظر بود تا بهوش بیاد!
کم کم لرزش پلکهای جان و تکون های ضعیف انگشتهاش نشون میداد که داره بیدار میشه ، همزمان ناله ی کوتاهی از گلوش خارج شد و اخم کرد !
چند بار پلک زد و با دیدن صورت نگران ییبو ،کم کم همه چی رو بخاطر آورد ، و درحالیکه هنوز هم گیج میزد ،بزحمت لب زد: من ...من خوبم !
ییبو لبخند کوچیکی زد و پلکهاشو به علامت تایید تکون داد و گفت  : میدونم ...تو خیلی قوی هستی!
بعد از اینکه حالش بهتر شد  ، به کمک ییبو به آپارتمانش برگشت ، و با وجود اصرار ییبو ، حاضر نشد توی تختش دراز بکشه و روی کاناپه ی پذیرایی ولو شد !
و با شرمندگی لب زد : متاسفم ! من همش باعث دردسرت هستم!
ییبو بیخیال لبخند زد و جواب داد: اصلا ....هیچ ایرادی نداره ...ما با هم دوست هستیم ،و دوستها باید بهم کمک بکنند!
بعد کنار جان نشست و با تردید ادامه داد: اگه میدونستم همچین چیزی پیش میاد ،همون وقتی که از کافه بیرون اومد حالشو میگرفتم !

جان با شنیدن این حرف ناخواسته و دستپاچه جواب داد: اوه ‌...نه ...نباید اونو بزنی ؟!

ییبو ابروهاشو بالا برد ، از اینکه میدید جان ازش دفاع میکنه ، حس خوبی نداشت ، نه اصلا حس خوبی نداشت !
جان بلافاصله ادامه داد: متاسفم....آخه ...آخه ...اون ...داره می میره!
مریضه و دلم نمیخواد بیشتر از این عذاب بکشه !

ییبو با شنیدن این حرف ، ماتش برد و گفت : منظورت چیه ...

جان با ناراحتی ادامه داد: بهم گفت که سرطان داره و بزودی میمیره ...ازم خواهش میکرد که ببخشمش ... ولی من ...من هیچوقت نمیخواستم همچین بلایی سرش بیاد...
من ...من فقط ...
و بعد لبشو گاز گرفت و اشک توی چشمهاش حلقه زد !

ییبو با دیدن این واکنش جان ، با عجله خودشو جلو کشید و تن لرزان جان رو درآغوش کشید و با حرص جواب داد: معلومه ! شیائو جان ...مگه تو احمقی ؟! معلومه که همچین چیزی نخواستی!

بعد با دستش به نوازش پشت جان مشغول شد و در همون حال ادامه داد: آروم باش! دوباره حالت بد میشه ، بهتره آروم باشی!

جان نفس عمیقی کشید و در همون حال  لب زد : حالا ...باید چکار کنم ؟!

ییبو با شنیدن این حرف کمی از جان فاصله گرفت و نگاهی به چشمهای لرزان جان انداخت و گفت: منظورت چیه؟!

+ خوب ..خوب ...نمیدونم ...من اونقدر ازش ناراحتم که نمیتونم به همین راحتی ببخشمش ...ولی ...ولی اون داره میمیره ...و این آخرین خواهششه!

Black & WhiteWhere stories live. Discover now