پارت ۹

964 232 67
                                    

اعتراف :

چند قدم بیشتر به انتهای سالن باقی نمونده بود ،بالاخره میتونستم از این فضای خفه کننده خارج بشم ،اما یهو دستم از پشت کشیده شد ،با حس گرمای دست مردانه ای که دور مچ دستم سفت شده بود ،تمام مقاومتم رو از دست دادم ،با صدای لرزانی التماسش کردم : بزار برم ...خواهش میکنم !

اما مرد خشمگینی که دستمو گرفته بود ،بیصبرانه منو توی آغوشش کشید و بین بازوهاش اسیر کرد ،همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد ،و برای چند ثانیه گیج و سردرگم بودم ،اما یهو به خودم اومدم ، و سعی کردم با تقلا کردن خودمو از آغوشش آزاد کنم ،که البته هیچ فایده ای نداشت ، درست اونور سالن قیافه ی مبهوت خانم شیان رو میدیدم که به این صحنه زل زده بود و نمیدونستم در این لحظه چه فکری با خودش میکنه !
با حرص نالیدم : ولم کن..خواهش میکنم ...مگه نگفتی دوستم نداری ...پس به چه حقی ...؟!

اما صدای عصبانی آقای وانگ که از بین دندونهای بهم فشرده اش بیرون میومد تنمو لرزوند و حرفمو ناتمام گذاشت : بگم غلط کردم خوبه ؟!
نمیدونستم حرفهامونو شنیدی ...بزار واست توضیح بدم ...خواهش میکنم اینجوری ترکم نکن!

با شنیدن این جملات تنم سست شد ،و دیگه تقلا نکردم ،با آرامش نسبی بوجود اومده آقای وانگ هم حلقه ی دستهاشو شلتر کرد و در همون حال ادامه داد: باید اول با تو حرف میزدم ...
باید اول به تو اعتراف میکردم ...
باید اول از تو جواب مثبت میگرفتم ...
چطور میتونستم بدون فهمیدن حس و حال تو ، چیزی به بقیه بگم ؟!
نمیدونستم رسیدی پشت در و حرفامونو شنیدی ....متاسفم !

با شنیدن این حرفا دیگه نفسم به شماره افتاده بود ،سنگینی بغض توی گلوم ، و قطرات لجباز اشک که همچنان جاری بودند ،و شیرینی حرفهایی که به یک اعتراف عاشقانه ی تند و تیز شبیه بودند ،باعث شده بود تمام معادلات ذهنیم بهم بریزند ، و برای چند دقیقه مات و مبهوت توی بغلش بمونم !

آقای وانگ با  درک اینکه شنیدن یهویی این حرفها چقدر برام سخت و سنگین بوده ، دستمو گرفت و منو وارد نزدیکترین اتاق کرد ،روی اولین مبل نشوند ، روبروی مبل روی زمین زانو زد و نگاهشو به چشمای من دوخت!

با دیدن نگاهش که بسیار سوزان و آتشین بود ،با خجالت سرمو پایین انداختم ، و لبمو گاز گرفتم !

آقای وانگ نفسشو بیرون داد و ادامه داد: خانم شینگ ...خانم سو ...میتونم  سو صدات بزنم ...؟

و وقتی با خجالت سرمو به نشانه ی تایید تکون دادم ، با لبخند ادامه داد:  سو ...من ...من نمیدونم چطور و از چه زمانی  ولی عاشقت شدم ، میدونم که تفاوت سنی ،اخلاقی و روحیات ما دوتا با همدیگه خیلی زیاده ....
ولی ...من کنار تو به شادابی زندگی میرسم !
دلم میخواد تا ابد نگاهت کنم و با هر چیز جدیدی خوشحالت کنم !
میتونی ...میتونی بهم یه فرصت بدی تا خودمو بهت ثابت کنم ؟!

Black & WhiteWhere stories live. Discover now