پارت ۱۶

928 222 101
                                    

شوک جدید  :

اون روز یکی از بهترین روزهای زندگی جان میشد ، فقط اگه دو  روز بعد توی شرکت درست وسط اون بحث مزخرف سرنمیرسید!
برای تحویل بخشی از اسناد به بخش حسابداری رفته بود و وقتی که به دفتر برمیگشت با دیدن کسی که دم دفتر ییبو بود کمی جا خورد ، دختر جوون و زیبایی به همراه دو مرد میانسال از دفتر ییبو خارج میشدند ،و در همون حال صدای یکی از اون نفر باعث شد در فاصله ی چند قدمی متوقف بشه و با تعجب بهشون گوش بکنه : بهر حال خیلی عالی بود، امیدوارم خیلی زود بتونید به ویلای ما سر بزنید جناب شینگ ، همسرم بیصبرانه منتظر دیدن داماد آینده شون هستند!
مرد دوم که پدربزرگ ییبو بود و مورد خطاب مرد اول قرار گرفته بود ،با لبخند رضایت بخشی به ییبو نگاهی انداخت که هنوز از چارچوب در اتاق خارج نشده بود و جواب داد: حتما جناب لو ...من و پسرم خیلی زود بهتون سر میزنیم ، درسته ؟!
و تیکه ی آخر رو خطاب به ییبو ادا کرد، ییبو چند قدم به اونها نزدیکتر شد و درحالیکه دستشو روی کمر دختر جوان میگذاشت ، با لبخند جواب داد: بله ...البته !

و جان دیگه قلبش نمیزد ،بغض خفه کننده ای که یهو از گلوش بالا اومده بود، باعث شد چشمهاش تو پرده ای از اشک بشینه و حالا میتونست با هر نوازش دست ییبو روی کمر اون دختر و هر لبخندی که بهش تحویل میداد ، صدای شکستن قلب بیچاره شو بشنوه !

و درست در همون لحظه ، ییبو نگاهشو بطرفش چرخوند و با دیدنش برای چند لحظه پلک نزد و بعد فورا سرشو پایین انداخت ، جان بسرعت چرخید و قبل از اینکه توجه ی بقیه ی حاضران بهش جلب بشه ، بطرف سرویس بهداشتی دوید!
با عجله وارد شد و در رو پشت سرش بست ،با دیدن سرویس خالی قطرات اشکی که توی چشمهاش حلقه کرده بود یکی بعد از دیگری ، بی صدا و لرزان روی گونه هاش جاری شدند ،و جان با بهتی عجیب به این کسی که احمقانه بهش زل زده بود و گریه میکرد ، نگاه کرد ،دستشو بالا آورد و اشکهای داغشو با پشت دست پاک کرد و با حرص توی دلش به خودش توپید: احمق ...احمق احساساتی ...چته ...با یه بغل نصفه و نیمه دلتو باختی ...عاشقش شدی ...هههه....مسخره ...
عقده ای بیچاره ...
عقده ی کمبود توجه داری درسته؟!

و با همون چشمهای ناامید به خودش جواب داد: آره ...باختم ...
فکر میکردم توجهش به من خاصه ...
چرا نفهمیدم که فقط نگران اون درد معده ی لعنتی بود!

با یادآوری اون درد ،قلبش تیر کشید ،دستشو بالا آورد و سعی کرد به لبه ی روشویی تکیه بزنه ، چشمهاش سیاهی میرفت و پاهاش تحمل وزنشو نداشت ،با شنیدن صدای در ،و با تصور اینکه هر لحظه کسی وارد سرویس بهداشتی خواهد شد ، خودشو توی یکی از دستشوییها انداخت و در رو قفل کرد و روی توالت فرنگی نشست !

و درست حدس زده بود، چند ثانیه ی بعد، صدای دو نفر رو شنید که با ورود به سرویس مشغول گفتگو شدند: آره ، گفتم که ...دختره چند سالی از ییبو بزرگتره ...نمیفهمم چرا اینقدر عجله دارند ،عمر آشناییشون هنوز به دو هفته هم نرسیده ، آقای شینگ خیلی زود تصمیم به نامزدی نوه شون گرفتند!

Black & WhiteWhere stories live. Discover now