پارت ۱۷

933 234 95
                                    

راز های جدید :

همونطور که از توی آینه ی بغل سعی میکرد  به عقب نگاه بندازه ،نفسشو حبس کرده بود ،و بعد از اینکه مطمعن شد که ییبو پشت سرشون نیومده ، خیالش راحت شد و با آسودگی نفسشو بیرون داد !
پسر کنجکاو کنار دستش که در تمام این دقایق کوتاه سکوت کرده بود ، با دیدن این واکنش لب باز کرد و با تردید پرسید: اون مرد کی بود؟!

جان که انگار تازه متوجهش شده بود ،به سردی نگاه کوتاهی بهش انداخت و گفت : لزومی نمیبینم توضیحی بدم ...نگه دار!
پسر جوان با اعتراض جواب داد: ولی من  ...فکر کردم ....
جان با حرص پلکهاشو روی هم فشار داد و با صدایی که بزور کنترل میکرد جواب داد: فکر کردی که چی؟!
هنوز هم  مثل قدیمها  احمقم ..وباز  میپرم و  از گردنت آویزون میشم....گفتم نگه دااار!

پسر جوان  دستپاچه شد و با دلخوری جواب داد: باشه ...باشه ...داد نزن ...نگه میدارم ، اینجا اتوبانه ...نمیشه توقف کرد یکمی جلوتر نگه میدارم!

جان با حرص روشو برگردوند و از شیشه به بیرون زل زد و با دست روی پاش ضرب گرفت !

کاملا عصبی و بیقرار بود و هر لحظه  تحمل فضای اتومبیل واسش سختتر از قبل میشد!
پسر جوان که میدونست وقت خیلی کمی داره دوباره به حرف اومد : جان میشه یکی دو دقیقه بهم مهلت بدی ...فقط تا وقتی که نگه میدارم ، هیچی نگو و فقط گوش کن !

جان هیچ جوابی نداد و دستشو روی پاش مشت کرد!
پسر جوان از این سکوت سواستفاده کرد و گفت: جان من معذرت میخوام ...من اشتباه کردم ...من...
من طلاقش دادم ...یعنی از هم جدا شدیم!

جان با شنیدن این حرف برای چند لحظه شوکه شد و ناخواسته نگاهش کرد ،بعد بلافاصله به خودش اومد ، روشو برگردوند و زیر لب با حرص جواب داد: زندگی کوفتی تو اصلا واسم مهم نیست ، درسته که من یه زمانی ...عاشقت بودم ....اما اونقدر احمق نیستم که باز هم  ....

_بخدا منظورم این نبود....میدونم کاری که من در حقت کردم بخشیدنی نیست ...فقط خواستم بدونی اون چیزی که بعنوان کارما همیشه توی گوشم میخوندی ...و من بهش میخندیدم ...بدجوری تقاصتو ازم گرفت !
بعد از ازدواجم ...یه روز خوش هم نداشتم ...و خیلی زود فهمیدم که اشتباه کردم ...و تمام این ها به خاطر شکستن دل تو بود!

جان دیگه تحمل نداشت ،با حرص دستشو بطرف دستگیره در برد و گفت: این ماشین لعنتیتو نگه داااار!
پسر جوان با ناامیدی سرشو تکون داد و گفت : باشه ...باشه !

کم کم سرعتشو کم کرد و کنار خیابون متوقف شد ...جان بسرعت از ماشین پیاده شد ،درو بهم کوبید و با حرص چند قدم جلوتر رفت و بدون اینکه نگاهش کنه ،گوشیشو درآورد تا تاکسی بگیره !

پسر جوان میدونست بیشتر از این نمیتونه بهش نزدیک بشه ، لااقل نه امشب ، و نه در این حال...
دوباره براه افتاد و از کنار جان گذشت و درحالیکه تا اخرین لحظه از آینه نگاهش میکرد با حداقل سرعت ازش دور شد!
جان اما سرشو توی گوشیش فرو برده بود و بدون اینکه یه لحظه هم نگاهش بکنه جی پی اس رو روشن کرد و تقاضای یه تاکسی فوری کرد ، پیامکی که بلافاصله بهش رسید خبر میداد که دو دقیقه ی دیگه اتومبیل میرسه !

Black & WhiteWo Geschichten leben. Entdecke jetzt