پارت ۳۳

783 196 61
                                    

شانگهای:

ییبو با لبخند نگاهش کرد و ادامه داد: میدونم که شما همیشه همراهم هستید!
ممنونم!

پدربزرگ سرشو تکون داد و گفت : چیز خاصی نیست ،خوشحالم که اینجایی ، بودن تو باعث شده که منهم به زندگی امیدوار بشم !
اما ....من یه شرط خاص برای این مساله دارم !
ییبو با شنیدن این حرف ، به طرفش برگشت و با لحنی که دیگه کاملا جدی بنظر میرسید ، پرسید: چه شرطی؟!

پدربزرگ نگاهشو به صورت ییبو دوخت و جواب داد: چیز خیلی خاصی نیست ...در واقع اصلا چیز خاصی نیست! فقط اینکه ، برای انتقال رسمی این عنوان ،
باید خیلی زود ازدواج کنی!

ییبو با شنیدن این حرف به سرعت نگاهش کرد و با دیدن صورت جدی و مصمم پدربزرگش ،
برای چند لحظه همونطور بیحرکت موند ،اما بعد از اون و با صدای پدربزرگ به خودش اومد : هی پسر! چی شده؟!

ییبو با شنیدن این جمله و با لبخندی کوتاه سرشو تکون داد و بریده بریده جواب داد: اوه ...نه .... چیزی نشده !
راستش انتظار همچین چیزی رو نداشتم ،فقط ...کمی جا خوردم !

پدربزرگ نگاهشو به صورت ییبو دوخت و ادامه داد : بسیار خوب ، پس مشکل خاصی نیست ....البته
عجله ای در کار نیست ، میتونی سرفرصت فکراتو بکنی ..منم بدنبال یه مورد مناسب میگردم ، امیدوارم خیلی زود بتونیم یه فرد مناسب پیدا کنیم !

ییبو با همون حالت شوکه و مات و مبهوتش جواب داد : درسته ...موافقم !
و بعد از چند لحظه از دفتر پدربزرگش خارج شد و به اتاقش برگشت !
روی مبل اتاقش ولو شد و با خودش تکرار کرد: یه دردسر دیگه !
چرا زندگی من هیچوقت روی آرامش نمیبینه آخه؟!
و با حرص سرشو بین دستاش گرفت و نالید!

در طی روزهای بعدی ییبو بارها و بارها سعی کرده بود تا در مورد عکسی که دیده بود با پدربزرگ صحبت بکنه ، اما هر بار به دلیلی موفق به اینکار نمیشد و حالا که یک هفته از بحث ازدواج گذشته بود ، پدربزرگش بهش خبر داد که دختر یکی از شرکای سابقش که تقریبا هم سن و سال ییبوئه میتونه مورد مناسبی برای قرار ازدواج باشه ، و حتی بدون اینکه از ییبو چیزی بپرسه ، واسش یه قرار از پیش تعیین شده ترتیب داده بود، روز بعد....
قرار نهار راس ساعت یک!

ییبو که از شنیدن این خبر کاملا جا خورده بود ،بدون هیچ حرفی به فکر فرو رفته بود و بعد از گذشت چند ثانیه سرشو تکون داد و بدون هیچ مخالفت آشکاری جواب داد: باشه پدربزرگ ...یادم می مونه !

مسلما ییبو کسی نبود که به همین راحتی تسلیم بشه ،اما میدونست که مخالفت مستقیم هم به نفعش نخواهد بود، اون شب تا صبح توی تختش غلت زد و با خودش هزار و یک نقشه کشید .نمیتونست به همین راحتی زیر بار همچین نمایش مسخره ای بره ...

بعد از تجربه ی قرار ازدواج قبلی ، و تجربه ی روزهای شیرینی که در کنار جان داشت ، حالا مطمعن شده بود که گرایش جنسی متفاوتی داره و این وضعیت رو کاملا قبول کرده بود و به همین خاطر نمیتونست به این نقش مسخره ادامه بده !

Black & WhiteWhere stories live. Discover now