پارت ۱۹

893 232 98
                                    

حقیقت کثیف

فی با دیدن واکنش ییبو ، سرشو پایین انداخت و بعد از چند لحظه به آرامی ادامه داد: متاسفم ...نباید اون حرفو میزدم ...ییبو ...نمیشه از این شرطت بگذری ..هر کاردیگه ای بخوای انجام میدم؟!
ییبو با خونسردی نگاهش کرد ، پاهاشو روی هم انداخت و با نگاهی تیز به صورت فی خیره شد و پرسید: هر کار دیگه ای...؟!
فی با امید تازه ای سرشو بالا آورد و جواب داد: آره ...هر کار دیگه ای!
ییبو مکث کوتاهی کرد و بعد جواب داد: باشه ...از این شرط میگذرم ...ولی ....
فی با لبخند کوچیکی که روی لبهاش نشسته بود نگاهش کرد و گفت : ولی؟!

ییبو گفت : به یه شرط ...حالا که نمیتونی اینکارو واسم بکنی ...ایرادی نداره ....میتونی به شکل دیگه ای بهم فرصت بدی تا به عشقت مطمعن بشم ...در واقع ازت میخوام با پدر و مادرت حرف بزنی تا ....نامزدی رو فعلا عقب بندازیم...نمیخوام کنسلش کنم ، فقط یکی دو ماهی عقب بندازیم و کمی بیشتر با هم آشنا بشیم !!
فی با شنیدن این شرط جدید کاملا وا رفته بود ،با ناامیدی تمام و نگاهی مات و مبهوت نگاهش میکرد و چند بار دهنشو باز کرد تا چیزی بگه ، اما بدون هیچ حرفی ساکت شد!
ییبو خونسرد نگاهش کرد و گفت : چطوره ؟! اینکه دیگه سخت نیست ....اینکار رو میتونیم انجام بدیم ....
فی با اعتراضی آرام حرفشو قطع کرد و گفت: اما ....ییبو ....ما ...قرار گذاشتیم ...خیلی ها از قرار نامزدی خبر دارند، اینجوری ...خیلی بد میشه ....نمیخوای که حرفهای بدی پشت سرمون بزنن؟!

ییبو با جدیت نگاهش کرد و گفت: جواب همه شون با من ...تو اصلا نگران نباش !
فقط سه ماه بهم وقت بده ، خوبه ...فقط سه ماه!

فی با ناامیدی تمام نگاهش کرد و بعد از چند لحظه با تردید پرسید: تو ..تو پشیمون شدی ...درسته ؟!
داری بهانه میاری ....میخوای ولم کنی؟!

و بعد چشمهاش پر از اشک شد و شونه هاش لرزید و با بغض ادامه داد: خواهش میکنم ...خواهش میکنم اینکارو با من نکن ییبووو!
و با بیچاره ترین نگاهی که میتونست بهش چشم دوخت!

ییبو برای چند لحظه نگاهش کرد ، بعد سرشو پایین انداخت و سکوت کرد و لبشو گاز گرفت ...نفسشو با صدا بیرون داد و در حالیکه همچنان نگاهش رو به دستهای بهم قفل شده اش دوخته بود به حرف اومد: واووووو...خانم لو ...تو واقعا محشری ....نمیدونستم میتونی تا این حد دو رو و وقیح باشی ....

فی از شنیدن لحن عصبی و کلافه ی ییبو جا خورده بود ،با تعجب نگاهش کرد و گفت : چی شده ...چرا یهویی عوض شدی ..چرا اینجوری حرف میزنی ؟!

ییبو با نیشخند کوتاهی سرشو بالا آورد و با صدایی که سعی میکرد همچنان پایین نگهش داره ، جواب داد: میخوای همینطوری به این نقش حال بهم زنت ادامه بدی ؟! خیلی بهت فرصت دادم که پشیمون بشی ...یا راستشو بهم بگی ....فکر میکردم لااقل ذره ای وجدان داشته باشی!
اما انگار نمیخوای بهیچوجه از پشت اون نقاب بیرون بیای ...منو احمق فرض کردی و میخوای به همین کارت ادامه بدی ...درسته ؟!

Black & WhiteWhere stories live. Discover now