پارت ۳۵

876 205 92
                                    

هنوز هم عاشقتم :

وقتی که توی اتومبیلش نشست و به راننده دستور حرکت داد، قلبش مثل یه دونده ی ماراتن در دور نهایی میتپید و پاهاش کشش نداشت ،اما خودشو مجبور کرده بود که اون حرفها رو به جان بزنه و دلخوری چندین ماهه شو به این روش نشون بده !

ولی ته دلش آرزو میکرد که جان هنوز دوستش داشته باشه و بدنبالش بیاد ،اما وقتی اتومبیل براه افتاد و از در شرکت خارج شد ،با ناامیدی به عقب برگشت و نگاهشو به جای خالی جان دوخت و زیر لب با عصبانیت غرید: لعنتیییی!

با دیدن قیافه ی متعجب راننده اش ، فورا به حالت سرد و یخی همیشگیش دراومد و با جدیت بهش گفت: بهتره در این مورد هیچ شایعه ای پخش نشه ...وگرنه اولین کسی که اخراج خواهد شد مسلما خود تو هستی!!

راننده با شنیدن این حرف هول شده و دستپاچه، سرشو تکون داد و گفت : مطمعن باشید آقا ...هیچکسی چیزی ندیده و نشنیده !

ییبو با شنیدن این حرف نفسشو با صدا بیرون داد و ادامه داد: حواست به کارت باشه ...برمیگردم هتل ...و منتظر نتیجه ی کار می مونم!

راننده با همون شتاب جواب داد: بله ...بله قربان ...هتل ...!!!!

دو ساعت گذشته بود ،و ییبو در طی اون دوساعت ،بیش از ده بار از روی تختش بلند شده بود و توی اتاق چرخیده بود، همش با خودش حرف میزد و مثل دیوونه ها دور خودش میچرخید!

بالاخره موبایلش به صدا دراومد و منشی آقای سوان بهش خبر داد که مشکل حل شده و محموله امشب بارگیری و ارسال خواهد شد !

ییبو با عجله پرسید: چه ساعتی؟!

زن جوان با عشوه جواب داد: نیمه شب قربان!

ییبو تشکر کوتاهی کرد و تماسشو قطع کرد!

پس جان به تهدیدش عمل کرده بود، با نگاهی که به ساعت انداخت فهمید که هنوز زمان زیادی تا نیمه شب باقی مونده ...و اگه همینطور توی اتاق هتل بیکار می موند ،حتما به شب نرسیده دیوونه میشد!

پالتوشو برداشت ،و از اتاقش خارج شد ،وارد آسانسور شد ، و به طبقه ی همکف رفت ، ازپذیرش هتل درخواست یه تاکسی کرد و وقتی که ده دقیقه ی بعد روی صندلی عقب تاکسی نشست ، در جواب راننده که مقصد رو پرسیده بود ،جواب داد: نمیدونم ....کمی بچرخیم ...تا وقت بگذره !

راننده با تعجب نگاهش کرد و گفت : قربان نهار خوردید ؟! دلتون میخواد شما رو به رستوران کوچیک سنتی ببرم ...جای خیلی شیکی نیست ....
اما قدمتی صد ساله داره ،و غذاهاش معروفه !

ییبو با سر تایید کرد و گفت : خیلی دوره؟!

مرد راننده جواب داد: بله ...ولی ارزش دیدن داره !

ییبو با بی حوصلگی سرشو تکون داد و گفت: بهتر....چیزی که فعلا زیاده وقت خالیه ....بهتره بریم !

Black & WhiteWhere stories live. Discover now