پارت ۲۰

966 227 115
                                    

دوستی :

بعد از قضیه ی بهم خوردن نامزدی آرامشی موقتی برقرار شده بود ، درطی یه هفته ای که از اون ماجرا میگذشت ییبو بارها بی بهانه به دیدار جان میرفت و البته از اونجایی که خودش خیلی خوب میدونست این مساله میتونه برای هردوشون دردسر ساز باشه ، معمولا وقتهایی رو برای این ملاقاتهای کوتاه انتخاب میکرد که جان تنها باشه ، و حتی یکی دوبار جان رو تا ایستگاه مترو تعقیب کرده بود!

البته اگه کسی ازش میپرسید که دلیل اینکارش چیه ، بلافاصله جواب میداد که در قبالش احساس مسوولیت میکنه ، میدونه جان چقدر تنهاست ، و در عین حال آدم درستکاریه ...میخواد بهش نزدیک بشه و باهاش دوست بشه !

اون روز تصمیم گرفت یه قدم جلوتر بره ، آخر هفته بود و طبق قوانین شرکت همه ی کارکنان امروز زودتر تعطیل میشدند ، و ییبو توی پارکینگ منتظر مونده بود تا جان هم از دفتر خارج بشه !

طبق معمول همیشه، جان کمی دیرتر از بقیه خارج شد و درحالیکه بند کیفشو روی دوشش محکم میکرد به طرف در خروجی براه افتاد!

ییبو هم به دنبالش و با حداقل سرعت خارج شد و بعد از اینکه کمی تعقیبش کرد ،بالاخره بخودش جرات داد و جلوتر رفت ....با صدای بوق ، شیائو جان سرشو بالا آورد و به طرفش نگاه کرد ، با دیدن ییبو کمی جا خورد و بعد از یه مکث کوتاه چند ثانیه ای جلوتر رفت و کمی بطرفش خم شد و نگاهشو به ییبویی دوخت که با یه لبخند نگاهش میکرد!

ییبو با لبخند بهش گفت : داری میری خونه ؟ ...سوار شو برسونمت !

جان اخمی کرد و خواست زبون به اعتراض باز بکنه که ییبو با بدجنسی تمام ادامه داد: حالم خوب نیست ، دلم میخواست امروز با کسی درد و دل بکنم !

و وقتی تو رو یهو توی پیاده رو دیدم ،با خودم گفتم : عجب شانسی ! جان تنها کسی که میتونه به حرفم گوش بکنه !

امّا خوب اگه ...اگه حوصله نداری ...باشه ...

جان با شنیدن این حرف و دیدن صورت غمگین و ناامید ییبو ، برای چند ثانیه تمام شرط و شروطی که برای بستن قلب و احساساتش وضع کرده بود رو فراموش کرد و چشمهاشو بست ،نفسی عمیق گرفت و دستشو بطرف در اتومبیل دراز کرد ،فقط سی ثانیه طول کشید تا بخودش بیاد و بفهمه که نباید الان ، اونجا،و روی اون صندلی کوفتی ، در کنار ییبو باشه !

اما ییبو درست مثل یه شکارچی ماهر ،راه فرارشو بست و شکار دستپاچه شو دزدید و در رفت !

بعد از چند لحظه ، جان نگاه کوتاهی به ییبو انداخت و پرسید : خووب؟! چی شده ؟!

ییبو نمیدونست برای دروغی که یهو به ذهنش رسیده چه بهانه ای بتراشه ...یکمی سکوت کرد و بعد با نهایت خباثتی که فقط از وانگ ییبو بر میومد لبخندی بزرگ روی لبهاش نشست و گفت : دروغ گفتم!

Black & WhiteOù les histoires vivent. Découvrez maintenant