پارت ۱۳

945 242 63
                                    

تحول بزرگ  :

بعد از ورود به خونه ، یببو بدون اینکه لباسهاشو عوض کنه خودشو روی کاناپه ی راحتیش انداخت و نفسشو با حرص بیرون داد و بازوشو روی صورتش گذاشت !
یوبین با ناراحتی نگاهش کرد و به آرامی کنارش نشست و گفت: بهتره اول یه دوش بگیری ، یه چیزی واسه شامت درست میکنم ، فکر میکنم هیچی نخوردی درسته ؟!
ییبو با یاد آوری غذا دستشو از روی صورتش برداشت و روی شکمش کشید و با دل ضعفه جواب داد: درواقع ...نهار هم نخوردم ! و لبخند خجلی به یوبین زد .
یوبین با شنیدن این حرف اخم کرد و با ناراحتی ادامه داد: وانگ ییبووو!! میخوای سرطان بگیری یا زخم معده ؟!
با معده ی بدبختت دشمنی داری ؟!

ییبو با تکون دادن سرش ، از جاش بلند شد و در همون حال ادامه داد: اوه ...بس کن تو رو خدا ...هیچکسی با نخوردن یه وعده غذا نمیمیره !
یوبین با حرص پرسید : کجااا؟!!

یببو برگشت و نگاه شاکیشو به چشمهای یوبین دوخت و گفت : مگه دستور ندادی برم یه دوش بگیرم ؟!

یوبین با ناراحتی جواب داد : حالا دیگه لازم نیست اینقدر حرف گوش کن باشی ...لباسهاتو عوض کن و دست و روتو بشور ، اول باید یه چیزی بخوری ...شکم پر فعلا واست مهمتر از تمیزی و حمومه !

ییبو درحالیکه با یه دست گره شل شده ی کراواتش رو باز میکرد و همزمان با دکمه های پیراهنش درگیر بود جواب داد: چشممم رییس !
الان برمیگردم ، ...و وارد سرویس بهداشتی شد !

یوبین به طرف یخچال رفت و سعی کرد با همون مواد غذایی کمی که پیدا میشد چیزی درست کنه تا شکم ییبو رو باهاش پر کنه !
و نیم ساعت بعد، محو تماشای ییبویی شده بود که درست مثل قحطی زده ها به بشقاب غذاش حمله ور شده بود و دولپی غذا میخورد!
کمرشو به صندلی تکیه داد ، نگاه مهربونشو توی صورت خسته و عصبی ییبو چرخوند و لبهاشو روی هم فشار داد ،میخواست صبر کنه تا ییبو کاملا سیر بشه و خودش به حرف بیاد !

ییبو هم با نهایت سرعت غذاشو تموم کرد و درحالیکه دستشو روی معده ی ورم کرده اش میکشید ،با نیشخندی رضایت بخش گفت : فکر کنم یکی از چیزایی که بعد از رفتن ،دلم واسش تنگ خواهد شد ،همین دستپخت لعنتی توئه!
چطور میتونی از هیچی غذا بسازی ؟!

اگه هر وقت دیگه ای بود، یوبین از شنیدن این تعریف حسابی ذوق میکرد ،امّا حالا بدون اینکه تغییری توی حالت صورتش دیده بشه ، با چشمهای غمگینش به ییبو زل زد و پرسید: میخوای ترکمون کنی؟! کسی رو که میخواستی ، پیدا کردی؟!

ییبو با شرمندگی نگاهش کرد و لب زد : یوبینا....متاسفم ...نمیخواستم اینجوری ...یه
دفعه ای ...اینجا رو ترک بکنم ...اما ...پدربزرگم حالش خوب نیست و به وجود من نیاز داره!

یوبین با شنیدن این حرف نگاهش کرد و پرسید : کسی که دنبالش بودی ، پدربزرگته؟! دیدیش؟!

ییبو با تکون دادن سرش جواب مثبت داد و بدون اینکه از پشت میز بلند بشه ، شروع به صحبت کرد و تمام اتفاقات امروز رو واسش تعریف کرد .

Black & WhiteWhere stories live. Discover now