پارت ۸

971 224 57
                                    

فانتزی های من:

آقای وانگ ماشینشو توی پارکینگ موقت پارک کرد و بهم کمک کرد تا  بعد از گذاشتن کلاه بزرگ حصیری از بین جمعیت فراوانی که توی هم میلولیدند عبور کنم !

چند قدم بیشتر جلو نرفته بودیم که به محوطه ی اصلی رسیدیم ،غرفه های رنگارنگی که هر کدوم محصولات خاص خودشونو ارائه میکردند ،آقای وانگ کنار من ، کاملا کنار من قدم برمیداشت ، و میتونم قسم بخورم که در طول مسیر حرکتمون تمام حواسش به من بود ،درست همونطوری که بهم قول داده بود!
اما ،من بعد از ده دقیقه اونقدر محو تماشای بازار و غرفه ها بودم که کاملا یادم رفته بود که همراه کسی هستم ، از یه غرفه به غرفه ی بعدی سر میزدم ،و مردم و خوراکی ها رو تماشا میکردم و بعضی از اون خوراکی های رنگارنگ رو می چشیدم !
بالاخره گردش دو سه ساعته مون به خاطر خستگی و گرسنگی یهویی من به پایان رسید ، و درست در اون لحظه بود که متوجه نگاه عجیب آقای وانگ  شدم !!

با تعجب پرسیدم : چیزی شده ...آقای وانگ که در تمام این مدت سکوت کرده بود ،با نگاهی گرم و درخشان نگاهم کرد و ناخواسته لب زد : خیلی عالی ...و زیبا بود !

با لکنت و تعجب پرسیدم : آقای وانگ، چی ...چی زیبا بوده ؟!

آقای وانگ با همون نگاه محو و عجیبش جواب داد: لبخندتون ...نگاهتون ...هیجانتون فوق العاده زیبا و خالص و ناب بود!
نمیتونم بگم اون لحظه چه حسی داشتم ، یه چیزی توی دلم پیچید و گرمای عجیبی رو  توی صورتم  حس کردم و با خجالت رومو برگردوندم !
آقای وانگ با لذت خندید و گفت : ادامه بدیم ؟!
بریم واسه  راند بعدی  ...وقت نهاره !!

و با کمال تعجب ، برای اولین بار دستمو گرفت و با هیجان به دنبال خودش کشید و در همون حال ادامه داد: بریم از غذاهای با مزه و  جالب اینجا خرید کنیم !!

با اینکه اولین تماس مستقیمی بود که تجربه میکردم ،اما نمیتونم بگم که ازش ناراحت یا معذب بودم ، در واقع احساس امنیت عجیبی داشتم ، به نحوی که خیلی زود یادم رفت که هنوز دستم توی دست آقای وانگه و مشغول تماشای غذاهای رنگارنگ و متنوع غرفه های بعدی شدم !

(((ییبو خمیازه ی بلندی کشید ،هر چه قدر بیشتر ادامه میداد بیشتر از قبل سردرگم و متعجب میشد ،براساس این نوشته ها مادرش هیچ مشکلی با پدر احتمالیش نداشته ...و پدربزرگ ثروتمندی داشته ...پس دلیل این زندگی فلاکت بار و سختی که در تمام این سالها گرفتارش بوده ...چی میتونست باشه ؟!
باید هر چه زودتر از همه چیز سر در میاورد ،فردا آخر هفته و تعطیل بود ،میتونست کمی بیشتر بیدار بمونه ، و کمی بیشتر بخونه !
پلکهای خسته شو روی هم گذاشت ،دفتر رو روی زمین رها کرد  و همونطور که به لبه ی تخت تکیه زده بود  سرشو به عقب تکیه داد و،با خودش تکرار کرد : فقط چند دقیقه ...چند دقیقه استراحت میکنم !
و در همون حال به خواب رفت ، یکی دوساعتی در همون وضعیت خوابیده بود که با گردن درد وحشتناکی از خواب پرید ، درحالیکه با دست گردنشو میمالید ، زیر لب غرغر کرد و تن خسته و خواب آلودش رو روی تخت کشید ، و بدون اینکه چیزی بفهمه روی تخت تا خود صبح خوابید.

Black & WhiteWhere stories live. Discover now