پارت ۲۵

958 220 157
                                    


جدایی:

بعد از بحث بی فایده ای که داشتند ،ییبو کسل و بی حوصله به عمارت شینگ برگشت ،پدربزرگ به خاطر کهولت سن معمولا زودتر میخوابید ، و ییبو گاهی که دیر به خونه میرسید ،مجبور میشد بتنهایی شام بخوره ، و تا وقت خوابش خودشو با خوندن کتاب یا تماشای فیلم سرگرم بکنه !

اما امشب اصلا حوصله نداشت ،شام خیلی کمی خورد و خیلی زود به اتاقش رفت ،خودشو روی تخت انداخت و در حالی که هنوز هم از مهربونی بیش از حد جان حسابی کفری و ناراحت بود، گوشیشو برداشت تا باهاش تماس بگیره ، دلش میخواست بازهم مخالفت خودشو با این کار اعلام بکنه ، اما هنوز تماس رو برقرار نکرده بود که اسم یوبین روی صفحه اومد و صدای زنگ تماسش توی اتاق پیچید .
لبخند کوتاهی زد و بلافاصله جواب داد: هییی ،یوبینااا....چطوری پسر؟!

چند لحظه هیچ صدایی نیومد ، بعد صدای نفس کشیدن عمیق یه نفر رو شنید ،و بعد صدای گیج یوبین به گوشش رسید:عوضییی !! فقط وقتی باهام کار داری به یادم میفتی ...من هیچ ارزشی واست ندارم ...درسته ؟!

ییبو با تعجب لب زد: یوبین! تو ...تو مستی؟!

یوبین نفسی گرفت و با کلماتی کشیده جواب داد: آرهههه!
ولی نه اونقدر که ...نفهمم..چه غلطی ...دارم میکنم !
زنگ زدم بهت ...تا مثل یه احمق ...به عشقت اعتراف بکنم!
لااقل ...یه بار باید ...بهت بگم ...درسته ؟!

ییبو لبشو گزید و در سکوت گوش داد،یوبین با پوزخند ادامه داد: هرچند ...حالا ...دیگه ...هیچ شانسی ...ندارم! مگه نه؟! من کجا ...و تو کجا؟!

لعنتی ...مثل اینکه زیادی مستم ...
آخه داره گریه ام میگیره ....
لعنت بهت ...لعنت بهت ...
نمیخوام پیشت گریه کنم!

و بعد با فین فین کوتاهی ادامه داد: من ...همیشه دوستت داشتم ...
ولی تو هیچوقت منو ..ندیدی!
و حالا ...داری خودتو واسه اون پسره به آب و آتیش میزنی!
و این خیلی ...مسخره ...و خیلی دردناکه ....

ییبو اعتراض کرد: اما ...اینطور نیست ...
من ..هیچ احساس خاصی نسبت به جان ندارم ...
تو اشتباه میکنی....

یوبین با صدای بلندی داد زد: دیوونه ‌...دیوونههه...تا کی میخوای از چیزی که هستی بترسی؟!
همونطور که من بدون ترس بهت اعتراف کردم ...تو هم جرات داشته باش و بهش اعتراف بکن!
متاسفانه من احمق اونقدر دوستت دارم که حتی نمیتونم آرزو بکنم که مثل من ... درد بکشی...

دوباره فین فین کرد و ادامه داد: نه ...نمیخوام مثل من درد بکشی و رد بشی!
حالا هم قطع کن ...نمیخوام صداتو بشنوم ...حق نداری باهام تماس بگیرییی!
شنیدی وانگ ییبو ؟!
حق نداری تا مدت زیادی باهام تماس بگیری!

ییبو با قطع تماس ، نگاهشو به صفحه ی تاریک گوشی دوخت، نفسشو با صدا بیرون داد ، و دوباره روی تخت دراز کشید ،نمیخواست به حرفهای یوبین فکر بکنه ، اما ناخواسته ذهنش درگیر اون حرفا شده بود ،و وقتی بخودش اومد که نفسش تنگ شده بود، ضربان قلبش بالا رفته بود و از تجسم اینکه جان رو دوست داشته باشه ، تمام بدنش گر گرفته بود!

Black & WhiteWhere stories live. Discover now