Start

3.1K 315 68
                                    

Welcome.
سلام،جکسم.

ی توضیحات کوتاه. فنفیک بیست چپتر و خورده ایه، هر چپتر بین هزار تا سههزار و خورده ای کلمه داره.
و راجب اتفاقاتی که داخل فنفیکشن میوفته، اطلاعاتش رو از یکی آشناهای نزدیکمون گرفتم. برای مهاجرت از آلمان به آمریکا، چون سنش زیر سن قانونی بود و نمیتونست به عنوان یک نوجوون از لحاظ قانونی مستقل باشه،یک خانواده آمریکایی و قابل اعتماد اسمش رو به صورت موقت تا وقتی به سن قانونی برسه وارد شناسنامه خودشون میکنن و باید توی خونه خودشون باهاشون آمریکا زندگی کنه.
یکجورهایی مثل به فرزندی گرفتن چند فرزند از یتیم خونه میمونه اما فرقش اینجاست که اون 'فرزند' خانواده داره .
لیام این فیکهم قراره توی همچین موقعیتی قرار بگیره.

این بوک تا آخر توی درافت نوشته شده و پارتهاش آمادن، قرار نیست نصفه بمونه.

enjoy


"ولی من واقعا قراره دلم برات تنگ بشه..." مادر لیام، کارن پین سمت تنها پسرش حرکت کرد و اون رو توی بغلش کشید. گردن اون رو بو کشید و بوی طبیعی بدن اون رو استشمام کرد.
این قرار بود یک خداحافظی طولانی مدت باشه!

"باید قبل از اینکه تصمیم بگیرید من و برای تحصیل بفرستید جای دیگه ای فکر این قسمت روهم میکردید مامان..." لیام با بی‌حوصلگی جواب داد و خندید. قطعا اگر کمی بیشتر طولش میداد نمیتونست به اتوبوسش برسه و سنگینی کوله‌ش هم روی پشتش اذیت گننده بود.

"لطفا مراقب خودت باش عزیزم...مطمئنم اونها خانواده خوبی هستن، زیاد به خودت سخت نگیر..." کارن برای بار چندم در روز تکرار کرد و از پسرش جدا شد، حالا چند قطره اشک روی گونه‌هاش خودنمایی میکردن.

لیام خواست نردیک بره و مادرش و ببوسه، اما کارن با تکون دادن دستش اون رو متوقف کرد و سمت در کشید.
"برو...اتوبوس توی ترمینال منتظره و ممکنه دیر کنی، راه طولانی ای رو داری پس سعی کن خوراکی هایی که برات توی کیف گذاشتم رو بخوری و لجبازی نکنی!"

کارن با احتیاط و کامل توضیح داد و لیام لبخند کوچیکی بهش زد قبل از اینکه از در خونه بیرون بره و سوار تاکسی بشه. راه طولانی ای رو در‌پیش داشت. درست بود!
و از همین الان، دلش برای تنها خانواده‌ش، یعنی کارن تنگ شده بود...

Castle // ZiamWhere stories live. Discover now