The Baby

406 88 12
                                    

12:30.pm

زین آروم وارد اتاق خواب شد و در رو پشت سرش بست، لیوان آب و روی عسلی گذاشت و به لیامی که توی خواب غرق شده بود نیم‌نگاهی انداخت...

روی تخت نشست و لپ‌تاپش و روی پاهاش گذاشت تا بعد از چندساعت تحقیق و گشتن بین مقاله ها اون رو خاموش کنه. با شنیدن زمزمه های نامفهومی مکث کرد و لپ‌تاپش رو کنار گذاشت...

«لیام؟» زین آروم گفت و سمت لیام برگشت. فهمیدن اینکه زمزمه ها متعلق به اون پسر بودن سخت نبود، لیام داشت خواب بد میدید...برای سومین باز توی این دو هفته!

«لیام...ریلکس...» زین خم شد و توی گوش لیام زمزمه کرد، طولی نکشید که لیام با وحشت روی تخت نیم‌خیز شد و بلافاصله دست‌هاش و روی صورتش کشید.

«خوبی؟!» زین پرسید، سعی داشت قبل از اینکه لیام از خواب بپره آرومش کنه اما حتی قبل از اینکه تلاشی هم بکنه شکسن خورده بود.

«ما توی اتاق خوابیم...باشه؟! تو کنار منی...» زین آروم گفت وقتی واکنش‌های لیام رو دید که همش اطرافش رو نگاه میکرد، سمت عسلی خم شد و چراغ‌خواب کم نور رو روشن کرد.

«من نمیدونم چه مرگم شده زین...» لیام با وحشت زمزمه کرد و روی تخت عقب رفت، انگشت‌هاش و محکم روی شقیقه‌ش فشار میداد.

«این فقط یه خواب بد دیگه بود، لیام...چیزی یادت هست؟! بهم بگو...» زین با کمی نگرانی گفت و به لیام روی تخت نزدیک‌ شد، دست‌های اون پسر رو گرفت و از سرش جدا کرد. لیام به زین خیره شد و زین فهمید که اون داره گریه میکنه.

«چیزی یادم نیست...اما بد بود، این خیلی بد بود...» لیام با صدای لرزونش گفت و خودش رو توی بغل زین انداخت. زین اون رو محکم بغل کرد و کمرش رو‌ نوازش کرد.
«فردا راجبش صحبت میکنیم، نباید به این آسونی از این مسئله بگذریم و...الان فقط بگیر بخواب، من اینجام عزیزم.»

زین لیوان آب رو سمت لیام گرفت، لیام چند جرعه آب نوشید و بعد جوری که انگار تمام انرژی‌ش تخلیه شده باشه سرش و روی بالش انداخت.
«متاسفم...متاسفم که بخاطر هیچی قضاوتت کردم.» لیام بعد از چند‌ثانیه زمزمه کرد که باعث شد زین به صورتش خیره بشه.

«تو راجبش خواب دیدی؟» زین آروم پرسید، مطمئن بود اگه همچین چیزی حقیقت داشته باشه و کابوس های لیام به همون دلیل باشن، قرار نیست خودش رو ببخشه.

«ن-نه...هیچی یادم نیست...باور‌ کن...» لیام با اطمینان گفت و‌ زین با خیال راحت برای چند‌ثانیه پلک هاش رو بست.
در آخر لیام بازوی زین رو‌ توی بغلش گرفت و‌ سعی کرد دوباره بخوابه، بدون مزاحمت کابوس‌های نامفهوم.

Castle // ZiamDove le storie prendono vita. Scoprilo ora