A Surpries

363 83 38
                                    

11:30.pm

لیام برای بار چندم کنار پنجره رفت و از لای پرده ویلای کناری رو نگاه کرد، وقتی صدای زنگ موبایلش بلند شد با استرس سمت تخت برگشت و اون رو از روی تخت برداشت.

یه پیام جدید از سمت رایلی داشت که راهنماییش میکرد، اون به رایلی گفته بود که مطمئنه استفن داره آسیب میبینه اما چیزی راجب اینکه هانس میخواست بهش نزدیک بشه نگفته بود.

'ازش مدرک بگیر، بعد از اون اولین کاری که میکنیم پیدا کردن ایزابلا کارنر و احضار بهزیستی و پلیس دم در خونهست. اصلا نگران نباش و عادی رفتار کن.'

لیام برای بار دوم پیام رو خوند، بد نمیشد اگه زرنگ باشه و از موقعیت استفاده کنه اما مطمئن بود اگه اون مرد حتی بهش دست هم بزنه تا آخر عمر خودش رو بابت زین نمیبخشه!

«عجیب نیست که مامانش تا الان پیداش نشده؟!» لیام با حرص با خودش حرف زد و بعد روی تخت نشست...زین هنوز برنگشته بود خونه و این هم از یه طرف نگران کننده بود، لیام داشت دیوونه میشد.

هانس از یک سمت هر دقیقه بهش پیام میداد، ازش میخواست تا باهم حرف بزنن و با القاب چندش 'عزیزم' خطاب بهش تایپ میکرد. لیام مجبور بود اینترنتش رو خاموش کنه چون اگه اون مرد رو بلاک میکرد ممکن بود بدتر به نقشه گند بزنه. توی بد دردسری افتاده بود...

صدای زنگ در پایین بعد از چند دقیقه بلند شد، لیام میدونست ممکنه که زین پشت در باشه اما اگه هانس بود چی؟

لیام زود موبایلش رو توی دستش گرفت و اینترنتش رو روشن کرد، وارد پیام های هانس شد و تک‌تک اون‌هارو با عجله گشت، وقتی زنگ در چندبار دیگه پشت سرهم بلند شد لیام موبایلش رو خاموش کرد و از اتاق خارج شد تا سمت طبقه پایین حرکت کنه. قبل از اینکه در رو باز کنه نفس عمیقی کشید و یه لبخند روی لب‌هاش نشوند، در رو باز کرد و همونطور که آماده‌ش بود با زین مواجه شد.

«سلام!! آقای لیام مالیک خونه‌ست؟!» زین بلافاصله بعد از دیدن لیام بلند گفت و خندید، لیام متقابلا خندید و به زین اشاره کرد که ساکت باشه.

«بیا داخل دیوونه...لیام مالیک خونه‌ست!» لیام گفت، بازوی زین رو‌ گرفت و اون رو داخل خونه کشید، در رو بست و به مهز اینکه این‌کار رو کرد زین اون رو به در کوبوند و سمت خودش برگردوند، پیشونیش رو به پیشونی لیام چسبوند و یک دستش رو کنار صورت و دست دیگه‌ش و کنار کمر لیام گرفت.

لیام اول آروم خندید و بعد متقابلا هر دو دستش و‌ روی صورت زین گذاشت.
«دلم برات تنگ‌ شده بود زین.»

Castle // ZiamWhere stories live. Discover now