C.floy

902 164 69
                                    

12:30.am

زین و لیام روی تخت نشسته بودن، هردوی اونها چهارزانو بودن و دور اون‌ها پر از لاک‌های رنگی بود.

زین برای لیام لاک میزد، این‌کار رو با دقت تمام انجام میداد،جوری که انگار این مهم ترین موقعیت زندگیشه.
لیام با ذوق به اون نگاه میکرد که سرش رو خم کرده بود و روی ناخون‌هاش لاک میزد، لیام این‌بار برای ناخون‌ هاش رنگ مشکی رو انتخاب کرده بود.

سر‌ مشت های زین هنوزهم زخمی بودن، لیام دیشب زخم‌های اون رو ضدعفونی کرده بود. حالا هردوی اونها آماده با لباس‌های بیرونی نشسته بودن. زین قول داده بود امروز لیام رو یک سر به پیست رالی میبره.
پیست رالی ای که زین یکی از سهامدارای بزرگش بود.
بیشتر رالی‌بازهای معروف برای مسابقاتشون اونجا تمرین میکردن و لیام برای دیدن اون‌ها کاملا هیجان زده بود!

"زین لطفا زود‌باش!!" لیام غر زد. زین خندید و بعد از چندبار فوت کردن ناخون های لیام در لاک رو بست و اون رو کنار گذاشت.

"بلندشو پرنسس. وقت رفتنه!" زین گفت و شمت در اتاق حرکت کرد، لیام هم پشت سر اون سمت بیرون دوید و حواسش بود لاک‌های روی ناخونش جایی رو کثیف نکنن.

سمت موستانگ مشکی زین که بیرون حیاط پارک شده بود دوید.
"جگوار خوشگل و مشکی من اینجاست..." لیام با لحن بچگونه ای خطاب به موستانگ زین گفت، جلو رفت و با دیدن شکستگی شیشه جلوی ماشین لبخندش از بین رفت.
سمت زین برگشت.

"ما برای همین میریم پیست. اونجا متخصص ها شیشه ماشین رو جا به جا میکنن!" زین برای لیام توضیح داد و هردوی اون‌ها سوار ماشین شدن.

"پیست از اینجا خیلی دوره؟" لیام از زین پرسید.
"تقریبا وسط بیابونه! ما بیشتر از یک ساعت توی راهیم." زین جواب داد و ماشین و روشن کرد، با سرعت سمت جاده جنگلی میروند.

"این روزها کمتر کورتنی و بچه‌هارو میبینم. دلم واقعا برای اون‌ها تنگ شده!" لیام بعد از چند دقیقه گفت. امروز اونها حتی صبحونه روهم توی اتاق زین خوردن.

"مشکلی نیست! ما از فردا دوباره وقتمون رو کنار اون‌ها میگذرونیم و هیچ عجله ای در‌کار نیست." زین برای لیام توضیح داد اما خودش از اینکه لیام کنار مارسی بمونه ناراضی بود. حتی برای چند دقیقه!
اون دختر رازهای زیادی رو میدونست که نباید...

لیام الان تنها دارایی زین بعد از ماشین‌ها به حساب میومد، زین به هیچ‌وجه نمیتونست دوری از اون رو بپذیره.

"بیشتر برام راجب رالی توضیح بده کلاغ کوچولو!" لیام خطاب به زین گفت و بعدش خمیازه ای کشید. دیشب دیروقت خوابیده بود و تصمیم گرفت بعد از توضیحات کوتاه زین، تمام یک ساعت و خورده ای راه رو تا مقصد استراحت کنه و چرت بزنه...

Castle // ZiamOnde histórias criam vida. Descubra agora