Dreams

455 112 16
                                    

2:10.Midnight

«لیام.»

لیام توی خواب زمزمه های نامفهومی میشنید، صداها بلند‌تر میشدن و لیام کم‌کم هوشیارتر. تا جایی که کسی دستش و آروم و نوازش‌وارانه روی گونه لیام کشید و اسمش رو صدا زد.

لیام سعی کرد چشم‌هاش رو باز کنه اما این غیرممکن بود، این صدای زین نبود که اون رو 'عزیزش' صدا میزد پس سعی کرد دست‌های رو تکون بده و دست اون زن رو از روی صورتش کنار بزنه اما این‌هم غیر‌ممکن بود...
«وقتشه که بیدار بشی، پسرم رو نجات بده...»

«لیام؟! بیدار شو!»

لیام یک‌آن با صدای زین از خواب پرید، چندبار نفس‌نفس زد تا به حالت عادی برگشت و با دستش محکم گونه‌ش رو فشار داد. اتاق کاملا تاریک بود و لیام دیگه صدایی نمیشنید.

«لیام!»

لیام سمت صدای زین برگشت و یک‌قطره اشک ریخت.
«زین!!» لیام بلند گفت و توی تاریکی محکم زین رو‌ بغل کرد.

«اون یه خواب بد بود...لطفا آروم باش عزیزم چون تو داری کم‌کم نگرانم میکنی...» زین با نگرانی گفت و یک نفس عمیق کشید. سر لیام رو بوسید و بعد از روشن کردن چراغ‌خواب ازش خواست تا خوابی که دیده رو براش تعریف کنه.

لیام کمی فکر کرد و از زین جدا شد، به ذهنش فشار اورد اما هیچ‌چیزی رو به یاد نمیورد. حالا دیگه دلیلی نداشت تا گریه کنه. زمان هایی مه زیاد فکر میکرد، همینطور میشد و این معمولا با خون دماغ شدن یا سردرد همراه بود.

«یادم نیست...» لیام به زین گفت.

«خیلی‌خب...این خوبه. لیام...بلنشو و به صورتت آب بزن، زودباش.»

لیام به حرف زین گوش کرد و با کمکش از روی تخت بلند شد. سمت حمام اتاق رفت و در و پشت سرش بست. جلوی آینه روشویی وایساد و شیر آب خنک رو باز کرد. خم شد و یک بار آب به صورتش پاشید، چشم‌هاش رو باز کرد و با آبی مواجه شد که با قطره های قرمز‌رنگ خون رنگ گرفته بود...اورتینک، اوردوز با افکار.

زود سرش رو بالا اورد و توی آینه به خودش خیره شد. خون قرمز از بینیش با شدت کمی سرازیر شده بود. لیام محکم پلک‌هاش و روی هم فشار داد و سعی کرد با انگشت هاش خون زیر بینیش رو پاک کنه، چند قطره بیشتر خون اومد و بعدش خون‌ریزی قطع شد...

لیام مطمئن بود خوابی که دیده بود راجب پدر و مادرش بوده، با وجود اتفاقات امروز و خانم کارنر، چه خواب بد دیگه ای میتونست ببینه؟

چندبار دیگه به صورتش آب زد و بعد از خشک کردنش با حوله، از دستشویی بیرون اومد. زین روی تخت با بالاتنه لخت نشسته بود و با اومدن لیام با کمی نگرانی بهش خیره شد.

Castle // ZiamWhere stories live. Discover now