The End

781 98 54
                                    

3Days later, 1:00.pm

از دور به بچه هایی که توی زمین بازی مشغول بازی کردن باهم بودن نگاه کرد، استفن کنار اون‌ها بود، خوشحال بود و حالا لیام میتونست اون شیطنت های واقعی رو توی چشم‌های اون پسر ببینه.

دیگه جای اون زخم‌ها روی بدنش وجود نداشتن و پوست سفیدش حالا سالم و بدون هیچ جای خراشی بود. اون‌ها الان توی کانون کودکان بودن و استفن منتظر مادرش بود.

«لیام پین؟»

لیام با شنیدن صدای ایزابلا سمتش برگشت، اون خانم تقریبا مسن با قد متوسط و چهره رنگ پریده خوب به‌نظر میرسید. البته اگه جای بخیه و باندهای روی سرش رو نادیده میگرفتیم...لیام بلافاصله لبخند زد و یک قدم جلو رفت.
«خانم کارنر، از اینکه اینجا میبینمتون خوشحالم!»

«میدونم که چه کار بزرگی برای خانواده ما انجام دادی...و نمیدونم که چطور بهت بگم از این به بعد بهتره سرت رو از زندگی من و همسرم بیرون بکشی!» ایزابلا با صدای آروم و لحن تهدید‌آمیزی گفت. لیام جا خورد و با گیجی اخم کرد...

«من متوجه نمیشم شما چی دارید میگید!» لیام گفت.

«دارم بهت میگم که همسر من الان بخاطر تو اون توئه! زندان! متوجه هستی که با دخالت توی زندگی من ما رو به کجا رسوندی؟!» ایزابلا گفت و حالا عصبی تر بود.

«ببخشید؟! این‌که همسرتون مخدر مصرف میکرد هم به من ربط داشت؟ اصلا از این خبر دارید زمانی که شما این مدت خونه نبودید چی به سر بچه‌تون گذشته؟!» لیام با لحن عصبی ای گفت و در آخر با انگشت به استفن اشاره کرد. چند‌لحظه به اون زن خیره شد تا اینکه ایزابلا از رو رفت و دستش و روی سرش فشرد.

«اما من دوستش داشتم...من عاشق اون مرد بودم و با شنیدن این حقایق سعی میکنم بهش یه فرصت دوباره بدم، به خودم! اما میدونم که نمیشه...متاسفم...الکی فقط وقت تو روهم گرفتم!» ایزابلا طی چند‌ثانیه گفت و بعد با قدم های بلند از لیام دور شد، لیام متعجب سمت عقب برگشت تا با نگاهش اون زن رو دنبال کنه، زمانی که اون رو کنار استفن که درحال خندیدن بود دید، نفس عمیقی کشید و از اونجا دور شد...حالا مطمئن شده بود که جای اون پسر‌بچه پیش مادرش خوبه و هانس قراره حالا حالاها توی زندان بمونه...از دست ایزابلا کمی عصبی بود، درک میکرد که اون یه مادره اما این‌که همچنان به فکر هانس بود واقعا چیز احمقانه ای بود... لیام سعی کرد اون زن رو قضاوت نکنه، به هرحال هرکس جایگاه خودش رو داره.

دو روز بود که زین رو ندیده بود، کم‌کم داشت از دستش ناراحت میشد چون دلش براش تنگ شده بود و دوست داشت بغلش کنه، باهاش حرف بزنه و راجب ایده های جدیدش برای زندگیشون باهم صحبت کنن.

Castle // ZiamWhere stories live. Discover now