Take It Slow

375 96 30
                                    

You Can Take It Slow From:
12:00.midnight

یکی یکی از اول برگه هارو ورق زد و وقتی متوجه شد که هنوز چندین صفحه دیگه داره خودکارش و تقریبا روی میز پرت کرد و عینکش و از روی چشم‌هاش برداشت، با انگشتش شقیقه‌ش رو فشار داد و اخم کرد.

ذهنش واقعا درگیر بود، شاید به یه مسکن نیاز داشت تا کمبود خوابش رو جبران کنه. چشم هاش کمی درد داشتن پس با خودش فکر کرد که دیگه درس خوندن کافیه و وقت خوابه...

«هنوز بیداری؟» زین پرسید و باعث شد تا لیام سمتش برگرده. از پله ها پایین اومد و لیام با دیدن بالاتنه لختش متوجه شد که از خواب بیدار شده.

«بیدارم.» لیام جواب داد، برای چند‌ثانیه پیشونی‌ش و روی میز گذاشت و خمیازه کشید، زین سمت آشپزخونه رفته بود، لیام حرکات اون رو دنبال کرد که با لیوان آب خورد و بعد از آشپزخونه بیرون رفت.

«نتونستم بخوابم چون تو کنارم نبودی...» زین آروم گفت، صندلی کنار لیام رو عقب کشید و کنار لیام نشست.

«عوضی...از چشمات معلومه که خیلی هم خوب خوابیدی.» لیام گفت و آروم خندید، کف دستش و زیر چونه‌ش گذاشت و آرنجش رو به میز تکیه داد.

«کی اون پروژه لعنتی رو تحویل میدی تا من دوباره داشته باشمت؟» زین پرسید و پشت انگشت‌هاش و روی گونه لیام کشید و لیام حدس زد این میتونه یه درتی‌تاک باشه.

سکس با زین؟ با وجود حقایقی که از گذشته‌ش میدونست؟
لیام حتی قبول کرده بود تا با زین زندگی کنه و توی همه‌چیز باهاش شریک باشه. این خوب بود، سکس با زین همیشه برای لیام لذت‌بخش و عالی بود اما تا قبل از پیدا کردن اون عکس‌ها و عذاب وجدان!

«تو همیشه من و داری زین.» لیام آروم جواب زین رو زمزمه کرد، زین آروم به لیام نزدیکتر شد درحالی که به لب‌هاش خیره بود، لیام متقابلا سرجاش خشک شد و به چشمای زین خیره شد...زین آروم لب‌هاش و روی لب‌های لیام گذاشت و این‌بار لیام چشم‌هاش رو بست، همه‌چیز خوب و آروم پیش میزفت، لب‌های اون دو‌نفر روی هم میرقصیدن و این زین بود که هرلحظه بیشتر و بیشتر لیام رو میخواست.

قبل از اینکه زین بیشتر ادامه بده، لیام کمی اون رو به عقب هول داد و چندبار نفس های عمیق کشید تا خودش رو‌ کنترل کنه، زین دوباره جلو اومد تا بوسه رو‌ ادامه بده اما لیام با گذاشتن یکی از دست‌هاش روی سینه‌ش این اجازه رو بهش نداد و از پشت صندلی بلند شد...

«چی‌شده پرنسس؟!» زین با گیجی پرسید، از شدت مودی بودن لیام تعجب کرده بود.

«برای امشب نه، فقط خسته‌م، باشه؟» لیام با کمی عصبانیت گفت و سمت آشپزخونه رفت تا یک لیوان آب برداره.

Castle // ZiamWhere stories live. Discover now