Tired

1K 242 165
                                    


لیام با وحشت نفس‌نفس میزد، دست‌هاش توسط زین گرفته شده بودن و اون پسر رو پشت سرش به بیرون خونه میکشید. لیام گیج و شوکه بود اما به گفته ی زین اگر داد میکشید یا سر و صدا میکرد میکشید اون پسر تحدیدش و عملی میکرد.

لیام متوجه بود زین داره اون و سمت پشت حیاط خونه میکشونه، جایی که پنجره ی اتاق لیام قرار داشت...

لیام کمی تقلا کرد و خودش و عقب کشید وقتی تونست از پایین، مارسی رو پشت پنجره اتاقش ببینه که بهش خیره‌ست. لیام مطمئن بود مارسی اونجاست  اما قبل از اینکه بخواد برای درخواست کمک از اون دختر فریاد بکشه، زین اون رو محکم داخل گاراژ متروکه و کوچیکی پرت کرد، لیام از دردی که به پشت و کمرش وارد شده بود با درد داد کشید و با سختی زین و تماشا کرد که بعد از روشن کردن لامپ کم‌نور و زرد اون‌جا، کرکره رو پایین میکشید.
حالا تمام راه های فرارش بسته شده بودن و لیام پشیمون بود از اینکه توی راه بقیه رو خبر نکرده بود.

لیام خودش و روی زمین خاکی عقب کشید، پشتش با طبقه ی آهنی ای برخورد کرد و حالا درحالی که اشک میریخت، حرکات زین و دنبال میکرد.

"تو چ-چی میخوای؟!" لیام پرسید، شکسته به نظر میرسید و کاملا نا‌امید بود.

"من؟! اوه من...آره من یک چیزی میخوام و فکر میکنم اون به تو مربوط باشه..." زین گفت و به لیام نزدیکتر شد، سفیدی چشم‌هاش قرمز بودن و اون برای لیام وحشتناک به‌نظر میرسید.

"من...من فقط میخوام مطمئن بشم قرار نیست بار دیگه انقدر برای من گستاخی کنی..." زین غرید قبل از اینکه سمت لیام حمله کنه، لیام جیغ کشید وقتی زین اولین لگدش رو محکم با بوت‌های خاکیش توی شکمش فرود آورد، و این همینطور پیش رفت.

لیام زار میزد و التماس میکرد، زین بدون توجه به اون‌ها بهش آسیب میرسوند و محکم‌ترین ضربه‌هاش و به لیام میزد. مواظب بود آسیبی به صورت اون پسر نرسونه چون نمیخواست پس‌فردا بابتش به کورتنی و دنیل جواب پس بده.

زین بعد از ده دقیقه، عقب کشید و نفس‌نفس میزد، لیام بی‌حال روی زمین افتاده بود و تیشرتش از زخم های روی شکم و کمرش خونی شده بود. همه جای اون کاملا زخمی و دردناک بود، جز صورتش. لیام بدنش رو حس نمیکرد!

"از-ازت متنفرم آشغال..." لیام خطاب به زین گفت و سعی کرد صداش به اون برسه، زین با شنیدن این دوباره سمت لیام حجوم برد و با عصبانیت غرید، اون پسر بیشتر از هرچیز دیگه ای اون و به جنون میرسوند!

"یک بار...ی-یک بار دیگه تکرارش کن و من قول میدم جنازت و همین‌جا خاک کنم..." زین با صدای بلندی گفت، حالا روی لیام نشسته بود و با دست‌هاش گلوی اون پسر بیچاره رو گرفته بود، چندثانیه محکم اون و فشار داد تا زمانی که تونست نوری که از زیر درز کرکره های گاراژ وارد میشد و ببینه، این خبر از رسیدن کورتنی و دنیل میداد. زین خیالش راحت بود چون اونها خیلی وقت بود از این گاراژ متروکه استفاده نمیکردن.

Castle // ZiamWhere stories live. Discover now