Stressed Out

360 95 11
                                    

6:30.afternoon

«میدونم خیلی برای گفتنش دیره اما حیاط پشتی خیلی قشنگی دارید!»
لیام گفت.
چندساعت گذشته بود، همه غذا خورده بودن و حالا روی کاناپه های راحتی کنار استخر نشسته بودن و میان‌وعده میخوردن.

«ممنونم، ایزابلا خیلی این‌جارو دوست داره برای همین مرتب بهش رسیدگی‌ میکنه.» هانس جواب داد و توی چشم‌های لیام خیره شد.

«من چندبار به لیام پیشنهاد دادم که حیاط پشتی خونه رو به یه مکان بهتر تبدیل کنیم اما انگار دلش نمیخواد این‌کار رو انجام بدیم، شایدهم تنبلیت میشه سوییتنس؟» زین دستش رو پشت کمر لیام کشید و جمله آخر رو با لبخند رو به لیام گفت.

«شاید برای یه فصل بهتر. الان تابستونه و هوا واقعا گرمه...زیاد فصل جالبی برای بیرون وقت گذروندن نیست!» لیام جواب داد و‌ متقابلا لبخند زد، از آب پرتغال توی لیوانش نوشید.

«راستی هانس...من از لیام شنیدم که یه پسر کوچولو اینجا کنار تو‌ زندگی‌ میکنه که شیرینی های خوبی میپزه! ببینم پس کجاست؟» زین رو به هانس گفت. هانس ابروهاش رو بالا برد و بعد شروع به حرف زدن کرد.

«اون پسر نامزدمه، ایزابلا. زیاد اهل هنره پس بیشتر زمانش رو توی اتاقش بین نقاشی ها میگذرونه...البته از وقتی بلا برای مسافرت کاری به فلوریدا نقل مکان کرد اون کمی منزوی تر شده.»

زین سرش رو تکون داد و لیام هانس رو کاملا بر‌انداز کرد.

«چند‌ شب پیش لیام یه آمبولانس کنار خونه شما دیده که داشتن ایزابلا کارنر رو باهاش منتقل میکردن...راستش ما یکم نگران شدیم از اونجایی که به خوبی همسایه هامون رو میشناسیم.» زین گفت و راجب جمله آخر دروغ گفت. لیام منتظر شنیدن حرف های هانس شد.

«اوه نه...اون حالش کاملا خوبه...از پله ها افتاد پایین و سرش کمی‌ ضربه دید، در آخر چندتا بخیه ساده خورد و میتونم بگم حالش کاملا خوبه!» هانس با خنده گفت و کمی با انگشت‌های دستش ور رفت. لیام متوجه شد اون تمام مدتی که راجب این مسئله حرفی زده شده بود، استرس داشت.

«خوبه...ما خوشحالیم که حالش خوبه.» این‌بار لیام گفت و یک نفس عمیق کشید، تلفن هانس زنگ خورد و بعد از یه معذرت خواهی کوچیک‌ مجبور شد جمع رو ترک کنه و به سمت دیگه حیاط بره.

«بهتره دیگه از اینجا بریم زین...باید درس بخونم.» لیام رو‌ به زین گفت.

«درسته، منم کم‌کم حوصله‌م داره سر میره با اینکه این یارو خیلی آدم جالبیه!» زین گفت و خندید، لیام بهش چشم‌غره رفت و از روی کاناپه بلند شد تا وسایلش رو جمع کنه.

Castle // ZiamWhere stories live. Discover now